این روزا کامل ترین مردِ زمینم و تنها آرزومه تورو هرگز نبینم.
* از آهنگ دستای تو از امیر خلوت
منتظرم بارون بیاد، تو روزِ بارونی بِرَم دیپ تَره
دلیل اینکه تو رابطهم ماه گَرد می گیرم اینه که برای کسی منو تحمل میکنه هر ماه باید جشن گرفت :))
اگه برگردم عقب هیچ چیزی رو تغییر نمیدم. با همون آدمایی که رفیق بودم، رفیق میشم. با همونایی که تو رابطه بودم میرم تو رابطه. همونجاهایی که کار کردم، کار میکنم. همون چیزایی رو که یاد گرفتم رو یاد می گرفتم. هیچ چیزی رو تغییر نمیدم.
چون این آدمی که الان هستم رو همین مسیر، همین تجربیات و همین آدما ساختن. اگر کوچکترین چیزی رو توی گذشتهم تغییر بدم ممکنه دیگه نتونم اینی که الان هستم باشم.
صدها چراغ دارد و بیراهه می رود، بگذار بیفتَد و بیند سزای خویش را
آدم دوست داره جهانُ ول کنه، تورو نگاهت کنه
یه کام از لبات، یه کامِ گُله
زندگی بی تو یه کارِ فُوله
تیکه هامو از مردُم بگیر، جمع کن کنارِ خودت
اولین باری که دیدمش دستمو گذاشتم رو چشمام و گفتم : My eyes, My eyes!
هنوزم وقتی دوستام میبیننش میگن آقا این فتوشاپه، داره مسخره بازی در میاره. به نظر خودمم همینطوره. وقتی از حموم در میاد، وقتی خوابه، اخلاقش، رفتارش با آدما، چشماش، صداش، دستاش، تتوهاش و شدت علاقه ای که من بهش دارم، فتوشاپه.
پیش از آنی که بخواهی از کنارت می روم
تا بدانی عُذرِ ما را خواستن، کارِ تو نیست
مُرداد 3 سال پیش، تو همچین روزی ولش کردم. دلیل خاصی نداشت، یه روز بیدار شدم و حس کردم حالا که گزینه های خیلی زیادی هست، می تونم یه نفرو پیدا کنم که از اون بهتر باشه. همون موقع میدونستم پرفکت ترین آدمی هست که تا حالا دیدم.
ولی این کارو کردم و الان سه سال تلاش میکنم علاقه داشتنم به آدمای مختلف رو به خودم تلقین کنم، شاید بتونم یک درصدِ اون دوسشون داشته باشم. به آدمایی که حتی یک درصد اون هم نمیتونن خوب باشن هیچوقت.
بعد از مدت ها کتاب خوندن رو شروع کردم دوباره، خیلی دوست دارم این کارو، ولی فرصت نمیکردم. این کتابی که اخیرا شروع کردم اسمش هست : تکه هایی از یک کل منسجم که نوشته ی "پونه مقیمی" هست.
سعی میکنم در طول مدتی که میخونمش، بخش هایی که جذاب هستن برام رو بنویسم.
این بخشی که میخوام بنویسم اسمش هست : مبتلا بودن به تردید، رنج عمیقی است.
در ابتدای تصمیم گیری ها و دیدنِ دو راهی ها شاید گذر زمان کمکمان کند اما زیادی منتطر گذرِ زمان بودن می تواند ما را مبتلا کند، مبتلا به تردید. و این تردید آرام آرام بخشی از ما می شود. همراه تمام لحظه ها می شود و در کوچک ترین تصمیم ها هم وارد می شود.
تردید ممکن است مدتی رابطه هایمان را کش بدهد اما اجازه نمی دهد یک رابطه ی صمیمانه را تجربه کنیم. با تردید در رابطه بودن اجازه نمی دهد طرف مقابل به قلب شما وارد شود و شما هم وارد قلب او نخواهید شد. و این تردید و عدم تصمیم گیری شاید کمک کند به ظاهر در کنار شخصی باشیم و رابطه ای داشته باشیم اما قطعا اجازه نمی دهد مهری عمیق و صمیمیتی آرام را تجربه کنیم. معمولا آدم هایی که با تردید در رابطه شان مانده اند، نمی توانند دل بدهند و مدام با خشم و یا افسردگی با فرد مقابل برخورد می کنند و یا در دام عشق بازی و یا قهر گیر می کنند.
لذت عمیق حس کردن زندگی را با نشستن بر سر دو راهی از خودمان نگیریم. زندگی هر چه که باشد خاموش خواهد شد اگر آن را حس نکنیم و تردید تمام حس های ما را تحت تاثیر قرار می دهد. رابطه هایی را که سال ها است آسیب آنها دیده می شود و شما می دانید.
تردید شما را در برزخی بی انتها قرار می دهد : نه کاملا دل می دهید و نه دل می کنید. شما هستید و آدمی که قلبتان در کنارش آرام نمی گیرد.
- تو که انقدر از بو و طعم قهوه بدت میاد چرا انقدر تو روز میخوری؟
+ من از ۹۹ درصد کارایی که تو روز میکنم بدم میاد.
- چرا کارایی که دوست داری رو انجام نمیدی؟
+ در اون صورت باید ارتباطمو با همه ی آدما قطع کنم، یه سگ بگیرم و فقط بشینم بازی کنم.
* مکالمه واقعی
توی این چند سالی که به لطف خونه ی مادربزرگمینا از کلی گل و گیاه مراقبت میکنم، متوجه شدم لوس ترین گیاهی که اونجا هست حُسنِ یوسفه. به محض اینکه چند ساعت دیر آب بدی بهش، یا یکم گرما و سرما زیاد بشه، تمام برگهای سبز و بنفشش پژمرده و آویزون میشن و وقتی بهش میرسی و بهش آب میدی و دمای محیط رو درست میکنی، در عرض چند لحظه دوباره جون میگیره و مثل قبل سرحال میشه.
ولی بقیه ی گیاها به روی خودشون نمیارن، اگر گرم و سرد باشه محیط یا دیر و زود آب بدی بهشون، اصلا متوجه تغییری نمیشی توشون، همونطوری شاداب و سرحال میمونن. ولی یه روز صبح که پامیشی میبینی کامل پژمرده شدن و مُردن و دیگه نمیتونی حالشونو خوب کنی.
حُسنِ یوسف رو خیلی دوس دارم، زود حال و روزش رو به آدم اطلاع میده تا بتونه همیشه زنده و شاداب بمونه. تا بتونه همیشه کنارت بمونه.
قبل از اینکه ببینمش گفت : قهوه میخوریم و برمیگردیم و این رابطه هیچوقت فراتر از این نمیره.
شب تو بغلم خوابیده بود و میگفت از فردا باید زودتر قرار بذاریم که تایم بیشتری پیش هم باشیم.
و ماهیگیر بزرگترین صیدِ تمام دوران رو کرد.
یکی از قشنگترین و در عین حال غمگین ترین آهنگ هایی که شنیدم، از هانس زیمر هست و برای فیلم interestellar هست. من اون فیلم رو ندیدم، ولی به خاطر این موزیک حتما میبینمش.
لینک دانلودش هم میذارم که اگر دوست داشتید گوش بدید : دانلود
نمیدونم به چشم کی زُل بزنم
نِگاتُ یادم بره
پ.ن : آهنگ فوق العاده ی همه ی اون روزا از رضا صادقی
امروز بعد از حدود یکسال فصل دوم سریال Love, Victor اومد و منم از تورنت دانلودش کردم و چون معلوم نبود کی زیرنویس فارسیش میاد، برای اولین بار یه سریال / فیلم انگلیسی زبان رو بدون زیرنویس دیدم.
و من چقدر این سریال رو دوست دارم و متاسفانه دوباره رفت تا یکسال دیگه. چقدر تک تک کاراکتراش و کاراشون منو یاد دوستام، خانوادم و کسایی که دوسشون داشتم میندازن.
اولین سریالی هست که من از اولین اپیزود تا آخرش رو با الکل و سیگار نگاه کردم. البته خیلی تینیجری هست، ولی خب تقریبا همه ی دوستام نگاه میکنن.
پ.ن : شاید فک کنین تایتل پست به متنش ارتباطی نداره. همینطوره. وبلاگ منه به هر حال
دارم روی طراحی سایت یه مشاور و روانشناس خیلی تو مخ کار میکنم و برای تولید محتواش باید کلی موضوع که اطلاعاتی ندارم در موردشون رو از مقاله ها و پست های اینستاگرام و ... بخونم که بتونم در موردشون بنویسم.
یه چیز جالبی امروز خوندم در مورد توسکا (Toska) که اصطلاحی هست که برای یه نوع افسردگی به کار برده میشه. در واقع یک نوع افسردگی همراه با اشتیاق هست که حاصل نا اُمیدی از عشقه. مثل وقتی که تو میدونی برگشتی در کار نیست و بازم منتظری
امروز اتفاق جالبی افتاد. صبح به چند تا از دوستام گفتم که میخوام فردا شب برم شمال تنها، اگرم کسی رو بتونم اوکی کنم کاپل برم که عالی میشه.
اونا گفتن الان تو این شلوغی میخوای بری چیکار؟
ظهر زنگ زدن گفتن ما احتمالا میریم شمال، میای تو؟ گفتم نه، شماها که زن و شوهرین همتون، من بخوام برم ترجیح میدم دو تایی برم.
هیچی خلاصه قرار بود من برم شمال، ولی الان کلید چهار تا خونه دستمه که برم گُلاشون رو آب بدم. رفاقت واقعا چیز پیچیده ایه :))
تلخ ترین تبریک تولد امسالمو امید بهم گفت : "یک سال از تینیجر ها دورتر شدی و یک سال به شوگر ددی شدن نزدیکتر" :))
و معنی حرفشو امروز توی دیت فهمیدم :))
توی خانواده ی مادریم همیشه منو "آشین" صدا میکنن و منم هیچوقت برام سوال پیش نیومده بود که چرا، فقط یه وقتایی میگفتم اسم خودم که تو خلاصه ترین حالت ممکنه، چرا میگن آشین.
دیشب که خونه ی دخترخالم بودم گفتن بیا جریان این اسم رو بگیم بهت که بدونی اینکه شوخیات همیشه حرص دراره و لجبازی، ربط زیادی به بچگیت داشته :))
گفت کل خانواده سالها پیش رفته بودیم پارک چیتگر و وقتی داشتیم برمیگشتیم، یکی از دخترخاله هام که همسن منه، اونجا یه اسب میبینه و با حالت هیجان زده از من میپرسه : "آشین، اَبسو دیدی؟"
و من روم رو اونور میکنم. این دختر خالهم از چیتگر تا خونمون که یه مسیر حدود چهل دقیقه ای بود نان استاپ میپرسیده که آشین ابسو دیدی و من هی رومو میکردم اینور اونور. بعد اینا میگن خب یه کلمه بگو ندیدم که بیخیال بشه. منم میگم : "نمیخوام، بذار بپرسه"
و وقتی اینو تعریف کرد برام دیدم که من دقیقا الان هم اینم. البته نه واسه ی اینکه کسی رو ناراحت کنم، این طنز جدی و حرص دراری که دارم رو تقریبا همه دوست دارن. شاید هم نداشته باشن، ولی من بارها از دوستام سوال کردم که اگر توی شوخی هام چیز ناراحت کننده ای هست بگن.
خلاصه خیلی چیز باحالی بود برام دونستنش :))
الان که توی یه رابطه ی جدید رفتم، میفهمم که چه عمری رو با دوست داشتن کسی که یه پکیج کامل از همه ی چیزایی که همیشه متنفر بودم ازشون رو داشت، هدر دادم. کسی که تنها چیز خوبی که داشت، این بود که خوب حرف میزد، اونم فقط در مورد چیزایی که خودش علاقه داشت بهشون.
ولی الان میفهمم که من به خوب حرف زدن نیاز نداشتم، با آدمای خیلی زیادی میشه خوب حرف زد، اصن مگه ما توی جلسه ی کاری هستیم که نیاز به خوب حرف زدن کسی داشته باشیم ؟ چیزای مهمتری برای یه رابطه ی درست نیاز هست، چیزایی مثل وفاداری و تعهد، دوست داشتن، مراقبت کردن و مهمتر از همه ثُبات داشتن.
از من قبول کنید که ترسناک ترین آدمی که تو دنیا وجود داره، کسیه که نمیدونه چی میخواد و چی رو دوست داره، کسی که تو آینده و دنیای خیالی خودش زندگی میکنه و فکر میکنه هنوز خیلی وقت داره به چیزی که میخواد بهش برسه. کسی که همه ی رفتاراش توهین آمیزه و از این کار لذت میبره. کسی که میدونه یکی رو نمیخواد، ولی باز رابطه با اونو ادامه میده.
همه ی آدمای ترسناک زندگیتون رو بریزید دور، با اونا هیچ آینده ای ندارید. عمیقا امیدوارم همه کسی رو پیدا کنن که حس امنیت رو بهشون بده و مراقبت کردن از رابطه رو بلد باشه و اگر یه روزی رابطشون تموم شد، فکر نکنن که وقتشون هدر رفته.
نترسم که با دیگری خو کنی
تو با من چه کردی که با او کنی؟ :))
پ.ن: یه شعر از صائب تبریزی که اتمام حجت کرد :))
موها طلایی، یالِ شیر
پوستش نَرم، رو بالِشی
اصلا تو فکرِ خواهش نی
همه در دسترسن براش، آبِ شیر
شیطونه
شیک میاد جلو مامان بابات
ولی خیلی تو تخت، حیوونه
یکی تو ده میلیونه
وقتی باهاشی، فکر می کنی شاهی، خاصی
پ.ن : از آهنگ "از اونایی" سیجل و جی جی
+ ایده واسه یه تتوی خوب داری؟
- اولِ اسم کسایی که دوسشون داشتی رو تتو کن.
+ تتو کار خوب میشناسی که تمام حروف الفبا رو خیلی تمیز بزنه؟