نوستالژی‌های فانتزی یا حتی بر عکس!

راستش عجیبه برام این حس نوستالژي چون فکر میکنم یا بهتره بگم تصور میکردم برای اینکه چیزی نوستالژي بشه باید سالها ازش بگذره... مثل نوستالژی‌ برای دوران کودکی، برای کارتون‌های زمان ما، برای بوی ماه مهر و حس روز اول مدرسه، چمیدونم کوچه‌ای که قدیما خونه‌ت اونجا بود، فیلمی که اولین بار با هم دیدیم، پارکی که اولین بار اونجا رفتیم... اما فکر نمیکردم بشه برای فانتزی‌ها هم دچار نوستالژي شد، نه واسه چیزایی که در دسترسته کم و بیش، نه واسه حسهایی که خیلی‌ها حتی اگه به روت نیارن، تو دلشون بهت میخندن که سطح دغدغه‌ش رو ببین تو این سن و سال.

حقیقتا تا همین پارسال پیارسال شاید از این قضاوت "دیگران" می‌ترسیدم و دوری میکردم، فانتزیام رو توی دلم نگه میداشتم.. انقدر سرکوبشون میکردم که یادم میرفت کجای دلم قایم شدن... ادای بزرگترا رو در میاوردم.. ادای اونایی که در آستانه ی ۳۰ سالگی هستن!

 اما دیگه برام مهم نیست چطور قضاوت میشم! این فانتزی‌های نوستالژیک بخشی از کاراکتر منه، سپر مدافع منه مقابل دیمنتورهایی که میخوان روحم رو از آن خودشون کنن و بعد بهم بگن، ببین سارا! تو الان باید اینطور باشی و اونطور رفتار کنی چون جامعه ازت میخواد. 

من تو این جامعه چیکار میکنم؟ بیرون که میرم شال گریفیندورم رو میپوشم و با بچه‌های تیم کوئیدیچ دانشگاه خوش و بش میکنم و با هم آرزو میکنیم که یه روز جاروهاشون واقعا پرواز کنه. (آره تیم کوئیدیچ داره.. مسابقات جهانی هم برگزار میکنن... عصرا وسط زمین چمن میبینمشون که تمرین میکنن.. به روی هم نمیاریم ولی مطمئنا تو اوج بازی دارن واقن پرواز میکنن.)

تیرچراغ برق کوتاه وسط کلی درخت که میبینم خودم رو یه لحظه تو نارنیا تصور میکنم و شعر "وقتی که اصلان آید به میدان" رو زمزمه میکنم و به یاد اولین رمان بلندی که خوندم و فائقه، دوست پنجره‌ایم که بهم کتابو معرفی کرد،‌لبخند میزنم. 

کارتون‌های استودیو گیبلی بخصوص پرنسس مونونوکه و شهر ارواح رو بارها میبینم و هنوز هم ترجیح میدم یکی از کارتون‌های دیزنی یا پیکسار رو تماشا کنم تا آخرین فیلم مورد توجه مردم و منتقدین! 

دوستانی دارم که بعد از این همه سال هنوز منو تدی صدا میکنن و دروغ چرا... قند تو دلم آب میشه!

پارسال این شانسو داشتم که پارک هری پاتر رو از نزدیک ببینم.. همه چیش یادمه و هیچیش یادم نیست! غیر از عکس و خاطراتش که جسته گریخته تعریف کردم، هیچ جا از این تجربه‌ی جادویی ننوشتم... تا امروز.. باید بالاخره یه جا ثبت بشه و کجا بهتر از اینجا؟! 

پارک هری پاتر بخشی از مجموعه پارک Adventure Island یونیورسال استودیو توی شهر اولاندوی فلوریداست که به شدت منو یاد اون پارک معروف داستان پینوکیو میندازه که ملت تا صبح اونجا کیف میکردن، ولی وقتی بیدار میشدن می‌دیدن خر شدن با این فرق که خب ما خر نشدیم و قسر در رفتیم. 

به محض ورود به پارک، وارد هاگزمید میشی که مدل قطار سریع السیر هاگوارتز هم جلوشه و خب مدیونین فکر کنین من گریه کردم؟ من که گریه نکردم... همه‌ش اشک شوق‌زدگی بود!! مغازه‌های هاگزمید و البته چند تا از مغازه های کوچه‌ی دیاگون اینچا هست از سه دسته جارو بگیر تا اولیوندر و حتی بنگاه املاک گرگینه صورتیتقریبا از همه‌ی این مغازه ها میشه خرید کرد... برتی باتز، چوب‌دستی، ردا، نوشیدنی کره‌ای (ترجمه شده بود باب! و الحق گلی بود از گلهای باغ بهشت!!) 

اینجا دو تا ترن هوایی داره که یکیش شبیه باک بیک (همون کج منقار ویدا جون!!) درست شده و یکی شبیه دو تا اژدهای جام آتش یعنی دم‌شاخ مجاری و اون یکی چینیه..همون قرمزه! هستن. ولی جذاب‌ترین بخش پارک البته قلعه‌ی هاگوارتزه که نفس آدمو بند میاره. 

این عکسو داغ داغ واسه یه بوقی ایمیل کردم و عجیب که سریع جواب داد و نوشته بود التماس دعا! ورودی قلعه از گلخونه میگذشت و حدس بزنین کیو اینجا دیدم: 

به محض ورود به قلعه با افتخار این عکسو گرفتم تا کور شود هر آنکه نتواند دید اصن! 

بازم مثل همیشه، گریف برنده میشه! بعله آقا... مدرکشم که دیدین.. اصل اصله! 

از اتاق پروف هم رد شدیم.. خودشم اونجا بود و بهمون خوش‌آمد گفت.. از تابلو‌های متحرک سخن‌گو.. از کنار شومینه‌ی گریفیندور و از کنار اون سه کله‌پوک قهرمان داستان هم رد شدیم که دنبال کلاس تاریخ پروفسور بینز بودن. راستش کارمندای قلعه لباس مبدل منو که دمم رو حسابی استتار کرده بود نشناختن و بهم گفتن مشنگ! الان تیکه بزرگه‌ی اون کارمنده گوششه.

 انتهای مسیر به کلاه گروه‌بندی ختم میشد که هر چی بهش اصرار کردم، بهم شمشیر گودریک رو نداد! 

اینکه دقیقا چه خبر بود و چرا ما دقیقا دو ساعت تو صف بودیم فقط برای دیدن قلعه نبود.. من از این صحنه عکس نداشتم واسه همین از گوگل عکس کش رفتم. 

اینجا که شبیه تالار اصلی طراحی شده، مردم سوار این صندلی‌های متحرک میشدن و چیزی که بعدش اتفاق میفته ترکیبی از ترن‌هوایی و سینمایی چهاربعدیه! واقن سخته توضیح دادنش ولی دقیقا حس پرواز با چوب جارو روی قلعه، دریاچه، و جنگل ممنوعه رو شبیه سازی کردن.. چیزی شبیه فیلم ۵ دقیقه‌ای که حواس ۵گانه‌ات رو حسابی به بازی می‌گیره و مغزت باور میکنه که تو داری دنبال هری پاتر پرواز میکنی، با دیمنتورها و مرگخوارها میجنگی و در نهایت قهرمان این مبارزه میشی. اگه سرعتتون خوبه یا میتونین از یوتیوب دانلود کنین، Harry Potter & Forbidden Journey رو سرچ کنین تا فیلمش رو ببینین. 

اون چوبدستی عکس اول بود.. اون مثلا الدر وانده! ابره! خودم از ریش دامبلدور دزدیمش! خلاصه که.. سوسکیوس مکسیموس و اینا! 

این بود فانتزی‌های نوستالژیک من.. نگم نامردیه... واقن..صمیمانه... جای همه خالی بود... هر چند شهر دست مشنگا بود... حضور چند تا جادوگر بوقی اونجا رو میفرستاد رو هوا! 

خب دیگه پاشین برین! (کپی رایت بای محسن) 

پ.ن. نداره.. تموم شد.. فصلش نیس الان! 

تشکرنامه‌ی ۱۳ دی نامه!

گاهی فکر میکنم باید به خانم رولینگ نامه بنویسم، بهش بگم که ۶ سال پیش وقتی آخرین جلد داستانش منتشر شد، از بین خطوط موخره‌ی عجیب و غریبش، و تنها یک دیالوگ رد و بدل شده، چطور دو شخصیت جون گرفتن که این نقش رو واسه خودشون کردن. می‌پرسین کدوم دیالوک، بفرمایین.. خدمت شما: 

- داری چیکار میکنی تدی؟ 

- .... برو پی کارت جیمز! 

داشتم میگفتم... باید یه روز بهش نامه بنویسم و بگم که اگه به حال و روزگار جیمز و تدی فکر میکنه، زیاد نگران نباشه و حالشون خوبه... حالشون خیلی خوبه! باید بهش بگم وقتی اون داستانش رو تموم کرد، داستان ما تازه شروع شد. مهم نیست که چطور من تدی شدم و اون جیمز.. مهم چیزیه که بعدش اتفاق افتاد که جیمز تو دنیای واقعی هم همونقدر شیطونه، همونقدر پر سر و صداست، همونقدر دوست داشتنی و باهوش و پر هیجانه که روی استیج همه رو به بوق میکشه ولی پشت صحنه کاری میکنه که بهشون یادآوری بشه بزرگ‌ترین قلب دنیا تو سینه‌ی کوچکترین بزرگ‌مرد میتپه. 

باید بگم که تدی هم داداش بزرگه است... گاهی تو دنیای ادم بزرگا گم میشه... گاهی از بس سرش شلوغه میخواد سرشو ببره تو بیابون بذاره... ولی دیدن خوشحالی داداش کوچیکه... اینکه حالش خوبه... اینکه میخنده.. اینکه صدای جیغهاش، قشنگ‌ترین موسیقی دنیاست ( خب حالا این یکی قابل بحثه!) تموم خستگی رو از یادش میبره و به روزش رنگ تازه‌ای میده و هلش میده رو به جلو تا آدم بهتری باشه... قوی‌تر... جنگنده‌تر... 

باید بهش از عله هم بگم.. که اگه عله نبود، تدی هیچوقت معرکه‌ترین رفیقش رو پیدا نمی‌کرد..هیچوقت نمی‌فهمید برادر دیگه‌ای داره که گرچه هم‌خونش نیست ولی حاضره براش جون بده... بگم که هیچوقت تصورشم نمی‌کرد که توی ۲۴ سالگی، صاحب یه داداش ۱۲ ساله بشه. 

ممنونم جی.کی. رولینگ که موخره رو نوشتی و اون دیالوگ رو توش جا دادی ...

ممنونم علی نیلی به خاطر سایتی که بارها توش خندیدم و گریه کردم و هر بار که ترکش کردم، دیر یا زود دوباره بهش برگشتم!  

و ممنونم جیمز سیریوس پاتر برای جیمز سیریوس پاتر بودنت... همیشه شاد و خندون و جیغول و بوقی بمون... تولدت مبارک و ستاره بارون رفیق! 


پ.ن. فکر کردین آپ احساسی اشک ریختنی نوشتم خبری از کیک تولد نیس؟ خب اشتباه کردین.. ولی مدیونین تا جیمز قاچ اولو برنداشته و سهم نهنگاشو نداده، حتی یه انگشت به این کیک بزنین! روشن شد؟ 



بلاگفا های های

دوباره به خونه ی اول بر‌میگردیم! 

پ.ن. مرسی از شمیم برای طراحی قالب 

بلاگفا بای بای

برای همیشه از بلاگفا می رویم!


نسخه جدید هرج و مرج در سیناپسها هم اکنون در ووردپرس عرضه شد!!


http://synoptik.wordpress.com

قهر و آشتی

خب من اول از همه آرمینا رو نفله می کنم! بهش گفته بودم نمیخوام با خدایان بازی کنم ولی گفت تو همون یه خط هم بنویس قهری کافیه!

به شما هم گفته بودم که نمی خوام سعی کنین ما رو آشتی بدین چون فایده نداره ولی شما گوش نکردین.

آزاده عزیزم، با همه احترام و علاقه باید بگم با خوندن کامنتت یاد این قاضی های دادگاه های خانواده افتادم که تا یه زنی تقاضای طلاق میکنه ازش میپرسن خرجی نمیده؟ کتکت میزنه؟ معتاده؟ با یکی دیگه رابطه داره؟ میدونم ربطی نداره به حرفای تو ولی خب منو یاد اون انداخت.

من برای چیزهایی که بهم داده ازش ممنونم و اگه باهاش "فقط" قهرم هم به خاطر همیناست. یه بار دیگه پست من رو بخونین، با دقت تر!!

شما هر کدوم اومدین این رابطه خیلی قشنگ و ماوراییتون رو توصیف کردین.  همه لذت بردن و خودم به شخصه کلی حسودیم شد. ولی من سعی نمیکنم خدای خودم رو با همه مشکلاتی که توی رابطمون هست به خدای
پرفکت شما ها نزدیک کنم. سعی هم نمیکنم کم و کیف این رابطه رو عوض کنم چون میدونم نتیجه معکوس میده.

کی میدونه شاید یه روزی منم اومدم پز خدای خودم رو دادم ولی فعلا که این بنده انتظارات و توقعاتش زیاده و قصد کوتاه اومدن به هیچ وجه نداره.

این بحث تموم شده است.

OMG

تابستونه و باز بیکاری ملت بالا زده و البته برای ما که وبلاگمون رو سال به سال می آپیم هم خوبه. البته به آرمینا گفتم باهاش قهرم و اونم گفت خب بنویس که قهری ولی به خاطر روی گل خدای اون و جیمز هم که شده می نویسیم:


نام: خدا، هیییع خدا!، Oh My God !

سن: ماشالا خوب مونده، اصن باور نمیکنی خدا سالشه، بزنم به تخته!

تاریخ تولد: در دسترس نمی باشد.

خصوصیات ظاهری: از بس توی مخمون شده که مرده، به نظرم مرده! اون بالای ابرا لم داده و هر از گاهی یه نیگاه میندازه پایین ببینه کی داره چیکار میکنه.

خصوصیات اخلاقی: ساکت، گوشه گیر، بعضی وقتا زیادی مهربون، بعضی وقتا خیلی بی خیال.

کم و کیف رابطه: داغون! چند وقتی هست با هم قهریم. البته من به روی خودم نمیارم که هر از گاهی به یادشم، اونم به روی خودش نمیاره که هر از گاهی هوامو داره. رابطمون به شدت تحت تاثیر شایعاتیه که در موردش درست شده، به هر حال یه تصویر مخدوش رو به این راحتی ها نمیشه روتوش کرد!

ارتباط ها: خدای خیلی هاست! اختصاصی نیست، مشترکه. حتی خودم با جفت گوشهای خودم شنیدم که اینایی که قبولش ندارن هم بعضی وقتا میگن OMG! هیچ پسر خالگی و نسبتی هم با هیچ خدای دیگه ای نداره.

اهداف، علایق، عقاید: میگه خوب ما رو میخواد ولی بعضی وقتا یه کارایی میکنه که هدف اولیه اش متضاده! علاقه زیادی به امتحان کردن داره، یه زمانی برام پاس کردن امتحاناش مهم بود ولی خب خیلی وقته بی خیال درس و امتحان شدم! بعضی عقایدش جالبه، قشنگه ولی بعضی عقایدش زیادی گنده است بعد انتظار داره که این موجودات دو پا هم این عقاید رو داشته باشن! کاش حداقل یه ذره آپدیتشون میکرد، والا!

ازش ممنونم بعضی وقتا، ولی شما چیزی بهش نگین! به مقدار خیلی زیاد هم از بی خیالیش عصبانیم، بخصوص که اجازه میده به اسمش بعضی ها هر بلایی که میخوان سر بقیه بیارن و هیچکس هم عین خیالش نباشه! فعلا که همینیه که هست! شما هم سعی نکنین وساطت کنین؛ با اجازه!


What the future holds

دقیقا تابستان سال 1379 بود، یعنی ده سال پیش و شایدم روزی مثل همین روزهای گرم تیر ماه بود. زمانی که اینترنت توی ایران نوپا بود و کسانی که کمی از کامپیوتر سر در می آوردن و از مزایای موجودی به نام مودم آگاه بودن، بیشتر از اینکه وقتشون رو توی وبسایت هایی بگذرونن که برای دیدنشون ماهیانه چیزی حدود 20 تا 50 هزار تومان از نوع دایل آپ هزینه می کردن، توی شبکه هایی داخلی تلف! می کردن، شبکه هایی که BBS نام داشتند و برای اتصال به آنها کافی بود شماره تلفنش رو داشته باشه از یک خط تا بی نهایت و در نهایت وصل میشدی به شبکه ای مجازی و داخلی، پر از امکانات تفریحی مجازی و پر از آدم های مجازی که خیلی هاشون بعدا واقعی میشدن. مثل همین آقای عزیز و محترمی که لینک اول پیوندهای وبلاگ من رو به خودش اختصاص داده و الان حضورش توی زندگیم از واقعی هم واقعی تره!

Anyway، توی اون شبکه ها محیط های بحث و موضوعات مختلف توی انجمن هاش موجود بود. چه برای کل کل ، چه برای تبادل اطلاعات، چه برای اظهار نظر و چه تمرین نوشتن! توی اون تاریخی که اول پست عرض کردم، زنگ انشا داشیتم و یادم نمیره که یک بار در مورد تصور خودمون از ده سال بعد یعنی سال 1389 نوشتیم... و چقدر زود این ده سال بعد رسید و چقدر زمان و اتفاقات و تکنولوژی از تصورات من 17 ساله، سریع تر حرکت کردند. نمیگم چیزهایی که متصور شدم اتفاق نیفتادند، چرا ولی خیلی سریع تر از ده سال... شاید بعضی دو سال طول کشید، بعضی 5 سال... ولی خیلی کمتر از 10 سال. و توی اون تصورات تین ایجیری خودم، من همچنان مجردم بودم!

حالا لیدی بانو مورگانای خاموش ما، از یک بازی وبلاگی نوشته... که آینده چند تا(گفتن 5 تا!! عمرا :دی) از دوستانی که وبلاگ دارن رو برای 5 سال بعد پیش بینی کنیم و بعد هم آینده خودمون رو پیش بینی کنیم! با کمال میل یکی از دعوت نامه های سفیدش رو برداشتم، فقط امیدوارم 5 سال جواب دقیق تری از ده سال باشه!

Black&Purple:( الان دیدم فیلتر شده، حالا نمیدونم از بس پست نزده فیلتر شده یا چون درباره انواع موسیقی ممنوعه و شیطانی! نوشته .) ۵ سال دیگه ایشون اولین استاد دانشگاهی هستن که به اسم کنفرانس و ارائه مقاله، با گروه موسیقی متال خودشون دور دنیا تور و کنسرت برگزار می کنن و البته فراموش نمی کنن که خانواده عزیزشون رو هم با خودشون ببرن! 

جیغ: آیا همچنان جیغ میکشه؟ بله! آیا همچنان به هر بهونه ای از تدی قول میگیره؟ بله! آیا هنوز شبها که به آسمون نگاه میکنه هزار تا زنگوله نورانی میبینه که بهش میخندن؟ اونهم بله. آیا هنوز باید شهریور امتحان بده؟ اگه رشته نجوم ترم تابستون هم واحد ارائه میده، پس بله! آیا خواهرزاده حلال زاده اش، به این دایی وروجکش رفته؟ بله!

پسر بهار: مدیر عامل یکی از موفق ترین شرکت های کامپیوتری توی رشت که به شدت منشی ها و کارمندهای مونث شرکت رقابت می کنند تا مخش رو بزنن! ولی از اونجایی که خیلی بوقی تشریف داره، میشینه برای اینها تعریف میکنه که چقدر هر روز مزاحم تلفنی داره و چقدر این دخترها بیکارن و مطمئنه که یکی از همکلاسی های دوران دانشگاهه که داره سر به سرش میذاره و حتی یک بار هم که شده دقت نمیکنه چقدر این داستانهاش باعث افزایش آمار خودکشی و اعتیاد کارمندانش شده!

فراری: تا وقتی فوق تخصص مهندسی آدم شناسیش رو نگرفته، قصد ازدواج نداره. وبلاگش که سهله، اسمشم فیلتر شده تا باعث تشویش اذهان عمومی نشه. چند باری به اسم مستعار آرمینا سعی کرده مطالبش رو چاپ کنه ولی هیچ انتشاراتی پیدا نشده که جسارت چاپ حرفهاش رو داشته باشه ولی اگه فکر کردین با این حرفها سرخورده و دلسرد شده، زکی! تازه عزمش از قبلم بیشتر جزم شده و شدید اللحن تر از قبل به نوشتن ادامه میده!

تک درخت: به شخصه دیگه وبلاگش رو نمیخونم چون هر آپش دو روز خوندنش طول میکشه، دو ماه درک مطلبش!  یه حسی بهم میگه دیگه اینجا نیست، یعنی توی ایران نیست. خودش رو از قید و بند آستاکبار صغیر و کبیر دور و برش روها کرده و رفته جایی که بتونه سایه شاخه و برگهاش رو تا جایی که دلش میخواد پهن کنه و گنجشک ها، اعم از اینکه کوچیکن یا بزرگ، خودین یا غیر خودی، توسی ان یا قهوه ای بتونن پیشش لونه کنن. کتابهای توآیلایتش رو هم برای آبجیش گذاشته!

زوزه های شبانه: عروسیشه! باور نمیکنین، از عروس خانم بپرسین. تازه می خواستن یک سال زودتر بهم بپیوندن ولی یک مشکل خیلی بزرگ داشتن. این زوج خوشبخت سر اینکه طرح کدومشون روی کارت عروسی باید چاپ بشه با هم به تفاهم نمی رسیدن و هر چقدرم آقای داماد زوزه کشید و پنجول و دندون نشون عروس خانم داد فایده نداشت و در نهایت تسلیم صراط مستقیم زن ذلیلی شد. گاهی به شوخی زنش رو تانکس هم صدا میکنه!

تلخ  و شیرین ها: برای بار هزارم از دوستان وبلاگی و اینترنتیش خداحافظی میکنه تا بهشون یادآوری کنه که چقدر دوستش دارن و براشون عزیزه، همونطوری که توی مدرسه محبوبیت داره و هوای بچه ها رو خیلی بیشتر از کادر دفتر و همکاراش داره. آرامش داره چون داره کاری رو انجام میده که دوست داره. فقط امیدوارم ما رو فراموش نکرده باشه

هرج و مرج درسیناپسها: همچنان حرف از رفتن میزنه ولی دلِ دل کندن نداره! همچنان مینویسه، شاید دیر به دیر مثل الان ولی می نویسه و با دیدن لینکهایی که از خیلی هاشون مدت هاست بیخبر مونده، دلش میگیره و غرق نوستالژی و خاطرات سالهای آخر دهه هشتاد میشه!


پ.ن. بچه هایی که لینکشون اینجا اومده و هنوز در مورد این سوژه ننوشتن از طرف من دعوت. خوشحال میشم نوشته هاشون رو بخونم.


برای روز تازه، اجازه بی اجازه

جایی زندگی می کنیم که به علت وجود انواع آزادی های مشروع و مدنی، نگرانی که با حرف زدن از آزادی یک وقت وبلاگت رو پلمب نکنن، یا به علت سوء استفاده از آزادی و تجاوز به حریم شخصی دیگران، سر از ندامتگاه هایی در بیاری تا قدر عافیت﴿آزادی﴾ رو بدونی. 

جایی زندگی می کنیم که با سوء استفاده از اعتقاداتت، ترو به بی اعتقادی مطلق سوق میدن؛ جایی که برای بستن دهانت، به خدایان و پیامبران و امامانشون متوسل میشن، جایی که اگه تحریفی هم توی دینت نبود، با تفسیر و تغییر خودشون ازش تصویر تازه ای تحویل میدن.

جایی زندگی می کنیم که قبض جریمه نه به جرم سرعت بالا که به جرم جوانی و زیبایی صادر میشه، در حالی که مراکز فحشای آن نه تنها برای همه شناخته شده ان، که با امنیت کامل و بدون نگرانی از قبض جریمه که نه، حتی تذکر به تجارت خودش زیر چراغ ها و تابلو های شهر ادامه میده.

جایی زندگی می کنیم که مثل همه جاهای دیگه روی دروغ اداره میشه، با یک تفاوت خیلی کوچیک، اکثر اون جاهای دیگه دروغ میگن ولی نمیگن دروغ میگن و سعی میکنن رفاه و آسایش مردم حفظ بشه ولی جایی که ما زندگی می کنیم دروغ میگن و تکذیب نمی کنن که دروغ میگن و سعی می کنن رفاه و آسایش مردم سلب بشه.

جایی زندگی می کنیم که یک شخصی که برای کاری داوطلب شده بود یک اشتباهی کرد و از یکی دیگه  که در حال انجام اون کار بود و می ترسید داوطلب یک وقت صندلی ریاستش رو بگیره خواست که حرفاش رو با عدد و رقم ثابت کنه، از اون موقع دومی به آمار و نمودار خیلی علاقه مند شد و فهمید میشه به جای عمل، با رقم به اجرای امور بپردازه!


و بالاخره جایی زندگی می کنیم که خدا نمایندگیش رو توی کهکشان ها بر عهده گرفته....


پ.ن.۱. خیلی خسته ام، بیشتر از همه سالهای عمرم احساس خفقان و خستگی می کنم.

پ.ن.۲. سر سوگندی که خوردم ایستاده ام، فراموش نکرده ام.

پ.ن.۳. چقدر زود یک سال گذشت!


آقایون نوامیس، آسوده بخوابید...!

آقایاون نوامیس، آسوده بخوابید که ما بیداریم. نه اینکه یک وقتی فکر کنید تا حالا در خواب بودیم و حالا از خواب پریدیم و شیفت نگهبانیم رو با شما عوض کردیم؛ نه، به هیچ وجه.  ما تا حالا بیدار بودیم، چهار چشمی مزاحمین شما رو می پاییدیم، البته  که نگاه به نامحرم تیری است از ناحیه شیطان ولی چون هدف ما از اول امر به معروف و نهی از منکر این مزاحمین بود اشکالی نداره و ما این گناه را با قلبی دردمند به جان خریدیم تا شما آسوده باشید؛حتی خود شیطان هم کم آورده بود که ما چطوری به این مزاحمین نگاه میکردیم ولی می خواستیم ببینیم شما آقایان نوامیس چقدر عرضه دارید که جلوی مزاحمین خودتون را بگیرید.

الهی درد و بلاتون بخوره توی سر مزاحمین که انقدر شما مظلوم واقع شدید... هر بار که خواستید برید بیرون از خونه هزار تا سلام و صلوات و دعا و ورد می خوندید که یک وقت خدای نکرده گیر یکی از این مزاحمین بی چشم و رو نیفتید، که خدای نکرده یکیشون سر کوچه نایستاده باشه تا یک متلک درشت بار شما و خواهر مادر شما کنه، که خدای نکرده یکی از این مزاحمین پست فطرت دنبالتون راه نیفته با انواع شعر و آواز و پیس پیس و سوت سوت، که خدای نکرده توی یکی از کوچه خیابونا که به لطف شهرداری عزیزمون و برای اصلاح الگوی مصرف شبها چراغاش روشن نمیشه، یک ماشین از این مزاحمین، در کمین شما آقای ناموس عزیز که مثل گل پاکی، ننشسته باشه.

البته ما خودمان یکی دو باری جلوی این نوامیس رو گرفتیم ولی بعد گفتیم یک مدتی ولشان کنیم به امان خدا ببینیم متنبه شده اند یا نه؛ خدای نکرده تصور نکنید به اوضاع سیاسی اجتماعی مملکت طی سال گذشته یا گرمای این خرداد  بر میگرده ولی ما همینطوری که دنبال سر نخ های بد اندازی نرم بودیم، یکهو سر از کوچه و خیابان در آوردیم و دیدیم که ای دل غافل، همه سر نخ ها به این مزاحمین سازمان دهی شده توسط سیا و موصاد و اون صادق صبا، اون عنصر خود فروخته و کانال فارسی یک میرسه که ما خودمان برای درک اهداف پلیدش هر شب ویکتوریارش را دیدیم و البته شما درک می کنید که محبور بودیم و تنها هدفمان خدمت بود و بس!

پس شما آسوده بخوابید، ما برای این سر نخ های مزاحم چشم چران که آسایش این مملکت را بهم زده اند و آمار طلاق و خودکشی جامعه را زیاد کردند تله گذاشتیم به چه گندگی و به صورت کاملا نا محسوس آنها را شناسایی کردیم، و یک دفعه ای حال آنها را گرفتیم و وسیله ترویج فسادشان را قفل زدیم و رویش مشخص کردیم که چه کارها که با آن نمیشده و چطور آقایون نوامیس را تویش تور میزدند و بعد هم بردیم تا مزاحمین با این کفشهای تلق تلق کنانشان حالا حالا ها به دنبالشان بدوند و فعلا کاری به شما و من و اخبار مملکت نداشته باشند. پس تا فرصت هست آسوده بخوابید که ما بیدریم، چه جورم!

تصویر نا محسوس از یکی از مزاحمین بالقوه نوامیس و عامل مزاحمت یکی از مزاحمین بالفعل!

پ.ن.۱ البته برادران فقط قصد دارند جلوی زلزله خانمانسوز تهران رو بگیرند و گرنه با مزاحمین که پدرکشتگی ندارند.

پ.ن.۲ اگر سحر نیاد، من میرم دنبالش... از صبر کردن خسته شدم!

 پ.ن.۳ نظرات تنها پس از عبور از کانال آرشاد تائید خواهد شد.

Namaste

۱. این پست کاملا به سریال محبوبم، Lost اختصاص داره. اگر هنوز سریال روندید و قصد دیدنش را دارید و یا هنوز سیزن ۶ رو تموم نکردید و احساس کردید چیزی رو اسپویل کردم، هیچ مسئولیتی ندارم؛ خلاصه گفته باشم.


۲. ادامه مطلب اختصاصا به سیزن ۶ و پایانش مربوط میشه؛ گفتم اینم گفته باشم!


۳. عین این مطلب توی یادداشت های فیس بوکم هم هست... به نظرم هم جاش اینجا نبود ولی اینجا در کنار توئیتر تنها فضایی توی وبه که احساس میکنم بعد ها میتونم برار مرور خاطرات و احساساتم بهش رجوع کنم.



دقیقا یادم نیست ولی فکر میکنم سه سال پیش بود و یکی از اون شبهایی که بیحوصله بودم و تنها پای تی وی نشسته بودم و کانالهای ماهواره رو اینور و اونور می کردم و مدتی روی سریالی که MBC ACTION پخش میکرد توقف کردم. تبلیغش رو چند باری دیده بودم، با کلی آب و تاب میگفت the most extravagant  سریال و من تنها چیزی که توی اون تیزر میدیدم، تکرار داستان قدیمی کشتی شکستگان و جنگشون با آدم های بدوی جزیره ای اسرار آمیز بود. اون لحظه دقایقی محو تماشای بازی فوق العاده جاش هالووی ﴿ ساویر﴾ و متیو فاکس ﴿ جک ﴾ مقابل همدیگه شدم، لحظه ای که ساویر به جک میگه کریسیتین شپرد رو توی یک بار توی سیدنی دیده بود... بازی این دو نفر طی همون چند دقیقه برای من کافی بود که احساس کنم این چیزی بیشتر از داستان همیشگی برای گفتن داره. از اونجایی که پخشش دیروقت بود، به جز چند قسمت پراکنده دیگه نتونستم سریال رو دنبال کنم تا اینکه شبکه Dubai One سیزن ۱ و ۲ رو پخش کرد،بازپخشش هم ساعتی بود که اگه اون موقع نمیشد ببینی، حتما بازپخشش قابل برنامه ریزی بود... و اینطوری شد که من رسما یک Lostaholic شدم.

هر چی سریال پیشتر رفت، میل من برای اینکه کاراکترهای این سریال جزیره رو ترک کنن مرتب کمتر شد، شاید چون رفتن به معنی پایان بود، به معنی خداحافظی با کسانی که اونقدر خوب ساخته و پرداخته شده بودند که بخشی از زندگی ما رو شکل دادند. برای ما نامهایی مثل جک شپرد، کیت آستن، جان لاک، جیمز فورد، هوگو ریز، بنجامین لاینس، دزموند هیوم و ... بیشتر از کاراکترهای یک سریال فانتزی، ماوراالطبیعه هستند و مطمئنا تا مدت ها خواهند بود. شاید برچسب احساساتی بخورم ولی این آدمها و بقیه که اسمشون رو نیاوردم ﴿ نه به خاطر اینکه دوست داشتنی نبودند، نه ولی این چند شخصیتی که اسم بردم بیشترین تاثیر رو به نظرم داشتند﴾ بخشی از خانواده شدند با همه اخلاق خوب و بد، با همه نواقص اخلاقی که داشتند. تا حالا نشده وقتی یک نفر از بس یک بند دروغ گفته به دوست لاست بازتون بگین، نیگاش کن، طرف خود بنجامین لاینسه! این بن نیست که دروغگوئه، این دروغگوها هستند که شبیه بن به نظر میان.


به نظرم لاست پیش از هر چیزی دیگه ای، بر اساس شخصیت پردازی فوق العاده قوی ساخته شده... چه سیزن ۱ که ما توی فلش بک ها از گذشته هر کدوم آگاه شدیم و همون موقع هم فهمیدیم که این Lost خیلی بیشتر از مفهوم گم شدن فیزیکی داره و این آدمها هر کدوم توی زندگی خودشون اونقدر تباه شده بودند که باید تجربه بی نظیری رو پشت سر می گذاشتند تا آدم های بهتری بشن...بعضی ها یک سیزن طول کشید و بعضی ها تا آخرین اپیزود سیزن شش. ..


و اما سیزن شش...

 


 

ادامه نوشته

شهادت استاد مطهری مبارک:دی

توی دفتر یکی یکی وارد میشن، هر کدوم چند شاخه گل، سبد گل، دسته گل، با یکی دو تا بسته دستشونه، یکی از یکی قشنگ تر... بعضی هاشون همونجا روی میز می مونن، بعضی هاشون به خونه نو میرسن، بعضی هاشون خوردنی هستن و بین همه تقسیم میشن و بعضی هاشون...

نگاهی کرد به شاخه گل رز ساده ای که دورش کیسه شفاف بود و روبان قرمز کوچکی روش بود؛ گوشه لبش رو کمی کج کرد و با ترشرویی کرد:" این چیه آخه؟ حتی وقت نذاشته یه ذره تزئینش کنه! اصلا از این دسته گلها خوشم نمیاد ایشش...!"

خیلی ازم بزرگتر، باسابقه تره... بازرسم هست ولی توی چشماش نگاه کردم و گفتم: " به نظرم ارزشش کمتر از بقیه نیست، شاید وقت نداشته بخواد تزئینش کنه، کلاسش دیر میشده... مهم اینه که به یادتون بوده!"

شانه اش رو بالا انداخت و دستاش رو از هم باز کرد و گفت: " آره ولی من نگرفتنش رو ترجیح میدم..."

دیگه ادامه ندادم ولی به تک تک گلهایی که روی میز رو پر کرده بودند، نگاه کردم.  همه زیبا بودند، بعضی به لطف زر ورق و تزئینات دیگه بیشتر خودنمایی میکردند و برخی تک و تنها اونجا بودند و مورد بی مهری قرار می گرفتند... غافل از اینکه مهم وقتی نیست که برای اون همه تزئین صرف شده... مهم نیست که تک شاخه باشه یا صد شاخه... مهم نیست رز هلندی گرون قیمت باشه یا یک شاخه گل نرگس! مهم اینه که از طرف کسی اهدا شده که اون روز وقتی میخواست بیاد کلاس، سر راهش از تو هم یاد کرده... بقیه اش بستگی به سلیقه خودش، گلفروش و وقت هر دو داشته اما پیام گل در همه حال یکی بوده:

Happy Teacher's Day

 

 

این یک پست سیاسی - اجتماعی نیست!!

دیشب داشتم فیلم V for Vendetta رو برای چندمین بار می دیدم؛ به دلیل نسبتی که با فیلم ماتریکس و تم ۱۹۸۴ گونه این فیلم و کلی توی فکر رفتم و مسائل گوناگونی به ذهنم رسیدن که بعضی هاشون تکراری بودن و بعضی هاشون زیاد تکراری نبودن.  یکیشون که خیلی منو به خودش مشغول کرد ، مسئله حقیقت و ارزش اون بین آدما بود.

داشتم فکر میکردم اگه واقعا روزی به ما بگن تموم زندگیتون یه دروغ خیلی بزرگ بوده، اگه مسائلی که به عنوان حقیقت بهشون باور داشتین، کاملا غیر واقعی و تخیلی بوده باشه، اون وقت چیکار میکنیم؟ 

جواب ساده اش اینه که، چند روز دپسرده میشیم، احساس خشم و سردرگمی بهمون دست میده و بعد میریم دنبال حقیقت زندگیمون تا ببینیم اون چی بوده! ولی این گزینه ای نیست که جمع انتخاب کنه چون معنیش یه زندگی جدید، شغل جدید، خانواده جدید، هویت جدید و در واقع یه ریسک خیلی بزرگه که واقعا جربزه میخواد. چون اکثر چیزهایی که برامون دوست داشتنی و مهم هستن رو از دست خواهیم داد.

به نظر من کمتر کسی این کار رو میکنه... بخصوص که توی همین ایران خودمون آدمهای باری به هر جهت کم نداریم، آدمهایی که برای کمترین تغییری توی زندگی حاضر به ریسک کردن نیستن چون از نتیجه اش هراس دارن. آدمهایی که ترجیح میدن به حقیقت انگ دروغ و بزرگنمایی و افترا بزنن تا زندگی دروغین فعلی خودشون رو حفظ کنن، حتی اگه ته دلشون بدونن که چیزی درست نیست.

درست مثل سایفر شخصیت توی فیلم ماتریکس... حقیقت رو میدونه ولی زندگی غیر واقعی... جایی که میتونه طعم غذایی خوشمزه رو حس کنه، هر چند که حقیقت نداره رو ترجیح میده!

ولی خودمونیم! چقدر باشکوهه صحنه آخر فیلم V for Vendetta... مردمی که یکدست لباس پوشیدن و حتی ارتش هم نمیتونه جلوی این مردن بی سلاح مقاومت کنه و همه انفجار ساختمون پارلمان لندن رو تماشا میکنن... به قول V: این مردم بیشتر از یک ساختمان قدیمی، به امید احتیاج دارن!


پ.ن.۱. سر صحنه فوق الذکر یاد آهنگ های "سر اومد زمستون" خودمون و "Uprising" گروه Muse افتادم!:دی

پ.ن.۲. همچنان تاکید میکنم این یک پست سیاسی - اجتماعی نیست!! :دی

پ.ن.۳. به کامنت های پست قبلی پاسخ داده شد! خب که چی؟ :دی



مصیبت های یک تیچر

کلاس بیسیک ۱ که آسون ترین کتابه و من نباید برای تدریس معمولا خیلی به خودم فشار بیارم، جدیدا برام از کلاسهای دیگه خیلی سخت تر شده، بطوری که وقتی کلاس تموم میشه احساس میکنم توی این فاصله سر دو سه تا کلاس بودم.

دیروز جلسه چهارمش گذشت... نمیدونم از کجاش بگم؟ از ۲۴ تا زبان آموزی که توی یه کلاس کوچیک زور چپون شدن و تا کنار میز من میشینن؟ از تنها تخته گچی موسسه که باعث میشه به حالت خفگی بیفتم بعضی وقتا و گاهی باعث میشه صدام از حنجره ام خارج نشه؟ از بچه های بی ادبش بگم که فرقی نمیکنه ۳۰ ساله باشه  یا ۱۳ ساله... همونطور که تلفظ thirteen و thirty اگه بهش دقت نشه خیلی شبیه به همه، رفتار اینا هم با هم هیچ فرقی نداره!  یا از پرستو و مهسای نابینا بگم؟ 


آره! دو تا شاگرد نابینا توی این کلاس دارم... حدود ۱۴ ساله هستن. با کتابهای بریلشون میان سر کلاس میشینن... وقتی تمرینی به کلاس میدم صدای تق تق قلمشون روی کاغد بلند میشه... وقتی ازشون سوالی میپرسم معمولا اگه خوندنی باشه برای همه سخت میشه... وقتی از کلاس میخوام صفحه خاصی رو باز کنن، معمولا خیلی زمان میبره تا اونا هم بتونم صفحه مورد نظر رو پیدا کنن و منم نمیتونم خیلی براشون صبر کنم... چون ۲۲ نفر دیگه اونجا هستن که از کوچکترین فرصتی برای بهم زدن کلاس استفاده میکنن... کلاسی که چسبیده به دفتر مدیریته!

دو تا خواهر خیلی گل و مهربون توی این کلاس هستن که دانشجوئن...پشت سر مهسا و پرستو میشینن... مهسا هوای مهسا رو داره، بدری هوای پرستو... خیلی کمک های خوبی هستن... واقعا ازشون ممنونم. 

دو تا خواهر دوقلو هم سر این کلاس هستن... کپیِ کپی! اگه روسری هاشون رو عوض کنن امکان نداره بفهمم کدوم به کدومه! البته اون جلسه ای احساس کردم روی صورت یکیشون یه خال هست...یادم نیست کدوم بود فقط امیدوارم لکه خودکار نبوده باشه...

۱۷ جلسه دیگه باید سر این کلاس برم.. هر چی کلاسهای دیگه از نظر تعداد و رفتار زبان آموزا خوبه... این کلاس داره جبران میکنه.

یکی بیاد منو نجات بده!! :shout:


پ.ن. ۱ بعله!کانون زبان، برای بچه های نابینا کلاس جداگانه تشکیل نمیده! میدونم صد برابر من، برای این دو تا سخته ولی بازم نمیتونم تحسینشون نکنم که با این همه سختی...میان..درسشون رو میخونم و باور کنین از نصف کلاس خیلی هم بهتر دارن پیشرفت میکنن!

پ.ن.۲ به کامنتها توی همون کامنتدونی پست قبلی پاسخ داده شد.



Such a hectic day & it's mine

اصولا در دنیا دو جور تولد داریم که اصلا اون چیزی نیست که الان دارین به خودتون میگین؛ نخیر!یه جور تولد بعد از زایمان داریم، یه جور تولد بعد از ثبت احوال! به شخصه تولد دومم رو میتونم ۷ مهر ۶۲ جشن بگیرم ولی کی میاد تاریخ خزی مثل ۷ مهر رو با تاریخ cool و باحالی مثل ۱۱ سپتامبر ﴿ شما ایرانیا چی میگین؟ آها...۲۰ شهریور﴾ عوض کنه؟ 

الانه که خواننده محترم سوال دومی رو داره از خودش میپرسه، تقویمش رو چند بار چک میکنه و وقتی خوب به عقل من شک میکنه از خودش میپرسه که الان حتی شهریور هم نیست، چه برسه به مهر! و یحتمل دعای خیری با مضمون خدا نویسنده وبلاگ رو شفا بده نثار بنده میکنه؛ بــــــــعلـــه!

غرض از این آسمون ریسمون بافتنا سخن از تولد این تاریکخونه ایه که میبینین،که تولدش توی ثبت احوال بلاگفا با  عرض تبریک به خودش و بلاگستانی ها مسجل شد و به همین مناسبت ۴ عدد کامنت خورد! اما تولد اصلیش یا همون زمان وضع حملش که چند ساعتی هم طول کشید برمیگرده به ۵ فروردین که یهو تصمیم گرفتم بلاگ دار شم و بعد قسمت سخت و دردناک ماجرا که همون انتخاب اسم و عنوان بود شروع شد. اینطوری بود که شب نشده اینجا متولد شد. حالا چرا انقدر فاصله افتاد بین این تولد و اون؟ واسه همون دلیلی که توی شناسنامه همه شما بین این و اون تولد فاصله وجود داره: "تنبلی والدین محترم"!

خب این کوچولوی سیاه سوخته پارسال تولدش نه تنها در شانش نبود بلکه خیلی هم حقیرانه بود چون تقاضای همکار کرده بودم و در حد یه پ.ن. تولدشو تبریک گفته بودم.  ولی امسال میخوام بترکونم. میخوام با تند تند آپ کردنش، همیشه سرحال و شاداب نگهش دارم؛ اینه هدیه من به بچه دو ساله ام!

اما...!

اینا چه ربطی به عنوان وبلاگ داره؟ ربطش اینه که امروز که مثلا روز تعطیلمه، به اندازه یه هفته کلاس داشتن دنبال کارای دیگه بودم که البته نتیجه اش در پایان روز این بود که با این همه مشغله و خستگی و پا درد، میتونم بگم روزی مفید، آرامش بخش و نوستالژیکی بود! باور میکنین؟ نوستالژی توی همچین روزی هم منو ول نمیکنه!

به زودی توی دوره مکاتبه ای آموزش فیلمنامه نویسی شرکت میکنم... یه سری کتاباش رو هم خریدم. مدارکم رو میخواستم کامل کنم، باید یه سری سوال جواب میدادم، باید دو سه جور متن و مکالمه هم با سوژه طنز، ترسناک و جنایی مینوشتم ﴿ در حد ۵ خط هر کدوم﴾. دوستان جادوگرانی لطفا نیشاتون رو ببندین چون واسه سوژه طنز باید فقط صحنه رو توصیف میکردم! فضا سازی و پست طنز؟ در نتیجه این یه مورد رو خالی گذاشتم. فک کنین تدی پست طنز نتونست بنویسه!

این تنها بخش نوستالژیک ماجرا نبود. از جلوی دبیرستانم با محمد رد شدم. بعد از سالها توی کوچه اش قدم زدم، به در و دیوارش نگاه کردم و با وجود اصرار محمد که میخوای برو تو رو هم ببین، من کنار آقای شوهر در اون ساعت بحرانی ﴿ ساعت تعطیلی دختر دبیرستانی ها! ﴾ به همون دید انداختن از بیرون بسنده کردم. مدرسه ۸۴ ساله عزیزم، توی این ده سال خیلی پیزوری شده بود!

 بعد هم از جلوی خونه قبلیمون رد شدم، اونم خیلی عوض شده بود! اونقدر که سر ظهری به مامانم زنگ زدم از خواب بیدارش کردم و گفتم که طبقه اولش رو سوراخ کردن و تبدیلش کردن به سلمونی!

رفتیم کتابای دبیرستان رو واسه تدریس خصوصی بخریم، پیرمرده تو خیابون دانشگاه میفروخت، دیالوگ رو داشته باشین:

ما: آقا کتابای دبیرستانی رو دارین؟

آقا: کتابای کنکورو میخوای؟

ما: نه آقا، کتابای درسی...

آقا: کنکوری هستی دیه؟ کتاب کنکور میخوای!

ما: نه آقا، کتابای درسی دبیرستان.. کتابای آموزش پرورش؟

آقا: خو یا کتاب کنکور میخوای یا درس! کنکور هستی دیه!

من: نه آقا! ما از وقت کنکورمون گذشته... ایشون ﴿اشاره به محمد﴾ خودش یه پا دکتره!

محمد: بابا واسه تدریس میخوایم!

آقا: خو پس کتاب کنکور نمیخوای، باید کتابای جدید درسی برو ببری!

ما:

اینم از امروز ما! راستی یه تیکه کلام جدید پیدا شده که در مواقع ضروری خیلی خوبه... میترسم کم کم وقتی نباید هم ازش استفاده کنم، بــــــــــــــــــــعلــه!

همین دیه! تا آپهای سرخوشانه و طولانی بعدی شما کوچولوها رو به خدای بزرگ میسپارم.

پ.ن. دهه! هنوز که نشستین! یالا ایمیل بزنین اگه معلم خصوصی میخواین! گلبول سومی ها ﴿ همون تهرانی﴾ بشتابید! غیر تهرانی ها... تدریس خصوصی در چت هم داریم...نگین نگفتما!

 

 

ترین های ۸۸

با تشکر از جیمز که دعوتم کرد، قرار بود این بره توی پست قبلی ولی اون هم خیلی طولانی شده و هم دیگه تاریخ مصرفش کم کمک داره میگذره! قبل از خوندن حداقل یک پاکت از اونا که تو هواپیما هست دم دستتون بذارین چون قول نمیدن که احساساتی در ناحیه معده خود حس نکنید!!

بهترین روز: آخه اینم دیه پرسیدن داره؟ یا فک کردن؟ خب معلومه دیه: ۱۴ مهرماه! دلیلشم تابلوئه خو! البته گفتن شش پاراگراف نگو واسه همین من به همین یکی دو تا خط بسنده میکنم ولی نه فقط بهترین روز امسال بود که تا حالا بهترین روز زندگیم بوده. به خیلی خیلی خیلی دلایل که حیف که قول دادم کوتاه بنویسم!

بهترین هدیه: یه عدد گوشی HTC DIAMOND که برای تولدم گرفتم و در مواقعی که حوصله ام سر رفته بارها نجاتم داده!

بهترین سفر: سفر به کیش! حالا یکی نیست بگه مگه چن تا سفر رفتی! وی خدائیش صدتا سفر دیگه هم میرفتم به این خوبی نبود. البته سفر مامان هم به تایلند خوب بود برای من؛ از لحاظ سوغاتی ﴿پتک﴾

بهترین کتاب: کتاب از سیر تا پیاز ﴿مستطاب آشپزی﴾

بهترین دوست: بعد از محمد که همه بهترینا رو از آن خودش کرده، باید بگم یه موجود کوچولوی جیغ جیغو که از غذا قضا منو به این بازی هم دعوت کرده

بهترین کار: انتخاب همون ۱۴ مهر به عنوان روز عروسی! با وجود همه غر غر ها که چرا وسط هفته است و مگه مناسبتش چیه!!

بهترین غذا: پلو میگو های مامان، لازانیاهای خودم

بهترین فیلم: آواتار! البته من توی سال جدید دیدمش! فیلم District 9 رو هم خیلی دوست داشتم.

بهترین انیمیشن: Up بد نبود. پونیو رو هم دوست داشتم ولی هیچ کدوم به یاد موندنی نبودن.

بهترین پست: آگهی استخدام نویسنده مربوط به فروردین پارسال ﴿لینک﴾ خیلی با کامنتاش خندیدم!  و صد البته این پست ﴿لینک

بهترین آهنگ: آهنگی که محمد برای عروسی درست کرد!

 

اگه منتظر دعوت نامه نشستین، خیلی بیخود نشستین!!! از این خبرا نیست! ۸۸ تموم شد، فهمیدین؟ تازه دعوت نامه های جیمز هم مونده اگه اشتباه نکنم! پس منم خودمو ضایع نمیکنم!

پ.ن. پاکتا پر شد؟ :come:

 

صد سال به این سالها!

سال ۸۸... از اولش میدونستم یه فرقایی با سالهای دیگه داره؛ البته دقیق ِ دقیق هم نمی دونستم ولی برای یه سری تغییرات خیلی خیلی امیدوار بودم...

سال ۸۸ من شامل دو بخش میشه؛ بخشی که مربوط به زندگی خصوصیم بود و بخش دوم مربوط به... همه!

بخش اول فوق العاده بود، بهترین سال زندگیم... از اولش خبرای خوب یکی بعد از دیگری اومدن... خبرایی که تاثیرشون حالاحالاها توی زندگیم ادامه خواهند داشت و میدونم این تاثیر کاملا مثبت و در جهت یه زندگی بهتره. فقط یه خبر دیگه میتونست اتفاقات خوب این سال رو کامل کنه که فعلا نتیجه اش به ۸۹ موکول شده؛ هوم! اونقدرا هم بد نیست. بالاخره این روند صعودی قراره به سالهای بعد هم بکشه.

سال ۸۸ بالاخره تصمیم گرفتیم با وجود مشکلاتی بود، با اینکه شرایط اونقدرا هم ایده آل نبود بریم سر خونه زندگی خودمون. تجربه استثنایی بود، با کلی بدو بدو، خستگی، خنده، گاهی ناراحتی... عادت کردن به اینکه پدر مادرتو دیگه هر روز صبح نمی بینی... عادت کردن به اینکه هر روز با دیدن صورت اونی که دوست داری از خواب بیدار میشی. 

سال ۸۸ فهمیدم ارزشم واسه یه عده چقدره... یه سری به اصطلاح دوستان که به موقع از خجالتشون در میام حتما... انتقامجو نیستم ولی رفتارشون بدطوری دلم رو شکست و به این سادگیا ترمیم نمیشه، هر چقدرم که به خودم بگم عیب نداره... نوبت اونا هم میشه سارا.  از طرفی یه عده منو حسابی شرمنده کردن... آرزو میکنم بتونم این  همه محبت بی اندازه و صادقانه اشون رو جبران کنم... دوستانی که کاش فقط یه ذره از معرفتشون توی وجود اون دسته اول بود.

سال ۸۸ اولین های زیادی رو تجربه کردم و خیلی چیزا یاد گرفتم و در عین حال خیلی چیزا هستن که هنوز باید یاد بگیرم... توی این سال بر خلاف یکی دو سال قبلش با پدیده ای به اسم ضیق وقت! مواجه شدم و انقدر از این پدیده برای توجیه یه سری مسائل استفاده کردم که دیگه حال خودم هم ازش بهم میخوره... هنوزم باهاش دارم دست و پنجه نرم میکنم ولی امیدوارم توی سال ۸۹ بتونم بهش کاملا غلبه کنم ﴿ بر اساس همون قضیه تجربه و اینا!﴾

اما سال ۸۸ یه جنبه دیگه هم داشت... سال ۸۸، سال خوبی برای ایرانی بودن نبود.

ب هر وقت به در و دیوار شهرم نگاه میکنم، به اتفاقات ۹ ماه گذشته فکر میکنم تیتر مجله تایم میاد جلو چشمم.. Iran Vs. Iran . نا مردیه اگه بگم این تیتر غم انگیز ترین حقیقت در مورد سال ۸۸ هست در حالی که اونایی میان جلوی چشمم که معلوم نیست اصلا سال تحویل دیگه ای رو کنار خونواده هاشون خواهند بود یا نه اما این تیتر توی روزهای اول خیلی کوتاه و صریح اصل مطلب رو بیان کرد... که مردم ایران دو دسته شدند و این یعنی اوج بدبختی برای کشوری به وسعت ایران.

اعتراف میکنم سال ۸۸ اولین بار بود که برای ایران گریه کردم... هنوزم حسم رو وقتی داشتم دو تا پست آخر اینجا رو توی خرداد مینوشتم رو به یاد دارم و حفظش میکنم... این اعتراف دوم خیلی سنگینه... دقیقا برمیگرده به همون تیتر مجله تایم... این حس رو با کسانی تنها تقسیم کردم که درکش میکردن... چون این دو دستگی باعث شد حتی تحمل شنیدن سخن مخالف رو نداشته باشیم... نمی دونم اونا هم درد کشیدن یا نه، بهر حال خودشون رو پیروز این داستان میدونن! اما کاش اگه نمی تونن هم درد باشن، دردی هم به دردها اضافه نکنن.

بگذریم، کمتر از ۹ ساعت به سال تحویل مونده... اولین سال تحویل دو نفره! یه اعترافی بکنم؟ خونه هنوز یه مقدار کاراش مونده! اسمایلی سووووت! ﴿ این اسمایلی های بلاگفا کجا رفتن؟!﴾

برم مقداری به کارام برسم... ازساعت شش و نیم میخوام بشینم ویژه برنامه های تلویزیون اختصاصی روباه پیر رو ببینم :﴾﴾ 

همیشه دم بهار که میشه شعری که ورد زبونمه، شعر وارطان ﴿ مرگ نازلی﴾ یادم میاد... چه کنیم؟ عشق به شعرای شاملو منو کشته:


«ــ وارطان! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.
    در خانه، زیرِ پنجره گُل داد یاسِ پیر.
    دست از گمان بدار!
    با مرگِ نحس پنجه میفکن!
    بودن به از نبودشدن، خاصه در بهار...»

 
وارطان سخن نگفت
                        سرافراز
دندانِ خشم بر جگرِ خسته بست و رفت...
 

 
«ــ وارطان! سخن بگو!
    مرغِ سکوت، جوجه‌ی مرگی فجیع را
    در آشیان به بیضه نشسته‌ست!»
 
وارطان سخن نگفت؛
                        چو خورشید
از تیرگی برآمد و در خون نشست و رفت...
 

 
وارطان سخن نگفت
وارطان ستاره بود
یک دَم درین ظلام درخشید و جَست و رفت...
 
وارطان سخن نگفت
وارطان بنفشه بود
گُل داد و
          مژده داد: «زمستان شکست!»
                                               و
                                                 رفت...

 

پ.ن.۱ سال نو مبارک.

پ.ن.۲ کسی معنی عنوان این پست رو میدونه؟ :دی


coming late!!

در این مکان به زودی  دیری! یک عدد نوستالجی نصب میشود! شد به این شرح:

هنوز که هنوزه اسم "ریش سفیدان" که میاد دلم بدجوری میلرزه و خاطرات شیرین و تلخش از اول تا آخر بی نهایت جلو روم رژه میرن؛ میگم بی نهایت چون تمومی نداره، چون هنوزم با هر کدوم از بچه ها حرفشو میزنیم دلمون پر میزنه که یه کنفرانس تشکیل بدیم و استیتس هایی در همین باب توی مسنجر بزنیم و بیزی بشیم، ملت از یه طرف شکل علامت سوال بشن که توی این کنف خفن چه تصمیمات مملکتی مهمی گرفته میشه، توی کنف جیمز هی شوخی کنه و رو اعصاب مسوت رژه بره و کیوان ژانگولر پروری کنه و ما هم هی دو نقطه دی بزنیم و لذت ببریم از این همه فرندشیپی که از در و دیوار کنف میریزه. یاد تجربه مدیریت محتوا هم میفتم که باعث شد واقعا بفهمم هر کسی را بهر کاری ساختن ولی تدی بهتره بره همون زوزه بکشه و ناظر هم نشه چه برسه به مدیر! ﴿اسمایلی چشمک و دو نقطه دی به جیمز!﴾

از جلوی هر بنگاه املاکی رد میشم ناخودآگاه یه رنگ صورتی جلو چشمم میاد و میخندم به اون بیچاره هایی که نشستن اون تو تا ملکی رو با این کلاهبردارا معامله کنن که صد تا صاحاب داره. نمیدونن این خونه ای که دارن میخرن خونه گریمالدیه که یه سری ولدک و دار و دسته اش توش نشستن یا لوسیوس بیچاره داره توی جزایر بالاک خوش میگذرونه بی خبر از این که خاندان کله قرمزها اونجا رو به قیمت یه سیکل در سال خریدن! 

یاد "خاسگ" میفتم، اون موقعی که تو کل سایت فقط سردسته ارزشی ها رو میشناختم، خودتون میدونین کیو میگم، اول اسمش بارتی بود! 

هنوز که هنوزه زرشک پو با مرغ هم منو یاد زنگ نارنجی رنگ انشا میندازه حتی! چه انشاهایی که نوشتیم، چه انشاهایی که گفتم بنویسن و چه انشاهایی که باز هم نوشتم! 

دلتنگی و چت باکس! یادشون بخیر! بهترین محل برای گفتن موضوعات خیلی مهم و سنجیدن میزان صبر و اعصاب عزیزانی که به اشتباهی مسئولیت این بخشها رو به عهده داشتن. پس یک دقیقه سکوت به یاد استر، راجو، آنیتا و شامپو! 

راستی، باشد که وزارت نباشد! اگر هم بود روی سر وزیر و معاونینش خراب شود. هرگونه برداشت از این جمله آزاد است...پتک!

راستی من هنوزم نفهمیدم چرا ملت انقدر منو به دوئل دعوت میکردن ولی از اون همه دوئل تنها دوئلی که با مری باود داشتم یادم مونده؟ کسی میدونه چرا؟ 

دلم بدجوری واسه محفل تنگ شده. با همه اعصاب خوردی هاش. حتی واسه اون زمانی که یه سرش اسپ بود و هی روی اعصاب ما چهار نعل می تاخت! اعتراف میکنم که دلم واسه خود اسپ هم تنگ شده، نوستالژیک بوقیم دیگه، چه میشه کرد!  دلم برای آشپزخونه اش هم تنگ شده. چه اون سری که هر چی ظرف و کاسه بشقاب بود توی سر همدیگه شکستیم و یکی یکی اومدیم بیرون و چه وقتی که برگشتیم و از نو ساختیمش وبه جای خونه ریدل با گروهک تروریستی دامبولیسم جنگیدیم!

چقدر یه زمانی مسنجر شلوغ بود. یا مسنجر من خیلی خلوته یا واقعا بچه ها دیگه مسنجر نمیان یا من کم میام و بچه ها رو نمی بینم یا هر سه مورد صحیح است! الان که خودمم یه چراغ خاموش شدم نباید از این حرفا بزنم ولی یه زمانی مسنجر هم برکت داشت. یه بوقی که از مسنجر واسه خودش غول سه سر ساخته بود رو گول زدم بیاد مسنجر و عجب چتی داشتیم... چتی که منجر به رفاقتی شد که هر دوی ما رو غافلگیر کرد...

یه بارم توی وبلاگ بوف ﴿بوق﴾ کور با مهران نامی کل کل کردم تا جایی که به صاب وبلاگ گفتم به طرف بگو بیاد  مسنجر خورده حسابم رو باهاش صاف کنم! کسی که معلوم شد سوروس بونز بوقی یا همون پروف خودمونه.

چیزی که یاد گرفتم این بود که برداشت اولیه ام از خیلی ها غلط بوده چون فقط از رول و نحوه و کل کل هاشون توی سایت شناخته بودمشون ولی اولین گفتگوی مستقیم باعث شد که بفهمم چقدر من اشتباه کرده بودم در مورد آرشام، سیریوس، لیلی، سینسترا، لیدی مورگانا،دابی، ایگور ، مک ، مرلین و پرسی ﴿ این مورد آخر رو میتونید قلم بگیرید!﴾ 

جا داره که اینجا یادی از میتینگ ها هم بکنم... ساحره هایی که مستقیم، خارج از دنیای مجازی و توی روز روشن باهاشون آشنا شدم؛مریم، مهرناز، آرمینا...دلم براتون یه ذره شده! 

یه اعتراف هم میکنم، انقدر تحت تاثیر نوستالژی های خودم قرار گرفتم که حین نوشتن این پست، اون سایت لعنتی هم باز بود و خیلی پستها و فروم ها رو دوباره خوندم... بالاتر از توهم، پستهای بینوایان ﴿ با دو تا پست ارزشی، بهترین بازیکن لیگ شدم!﴾صندلی داغ، قلم پر و حتی نحوه!

در پایان نظر شما رو به یک عکس، یک دنیا خاطره جلب میکنم و شما را تا پست بعدی ﴿ که پیش بینی میشود سال آینده به ثبت برسد﴾ به ریش سفید مرلین میسپارم:

از راست:داوش سعید﴿جرج﴾، ستاره﴿جسی﴾، بهنام﴿ پشمالو﴾، جیمز﴿جیمز!﴾، کیوان﴿ریموس﴾، بنده﴿تدی﴾، مسوت﴿مودی، آرشام، رون ویزلی!﴾

پ.ن. کاش تو بلاگفا میشد عکسا رو تگ کرد!

پ.نون. شرمنده انقدر دیر شد داوش مهران!

پ.نان. کیش و مات؟؟

Re-StarTaneh

به ترتیب میگم...

رفتم توی وبلاگ جیمز، مطلبشو خوندم که تا حدی در موردش صحبت کرده بودیم، تا تهش خوندم. دلم گرفت واسه خیلی چیزا و اومدم بیرون؛ اعتراف میکنم که چیزی برای گفتن توی کامنت نداشتم رفیق. سر فرصت توی حال بهتری به خدمتت میرسم!

بعد رفتم توی وبلاگ سعید، خیلی وقته ازش بیخبرم، بی معرفتم، میتونم قشنگ حس کنم شاکیه، از این بی معرفتیم نسبت به کسی که به من جمعی از عجیب ترین دوستان رو داد حالم گرفت و باز هم بدون کامنت اومدم بیرون. کامنت دادن به نظرم خیلی پیش پا افتاده اومد.

رفتم توی وب آرمینا، دو تا مطلب آخرشو خوندم، یه جوری شدم. یه نگاهی به لینکاش انداختم و دیدم جلو یه سری نوشته ﴿تعطیل﴾، دنبال سیناپس ها گشتم، باور کنید تعجب نمیکردم اگه جلو اونم زده بود ﴿تعطیل﴾. اونجا هم کامنت نزده اومدم بیرون.

وبلاگ مهران هم که هیچی نگم بهتره، به اندازه کافی شرمنده اش هستم، امیدوارم بتونم خودمو توجیه کنم واسه خیلی مسائل و اونم درک کنه. مسئله در حد وبلاگ نیست واسه همین ادامه نمیدم فعلا.

دیروز مریم بهم زنگ زد، فقط کم مونده بود بهم فحش بدیم ولی در عین حال ابراز دلتنگی بود که لابلای تهدید و نسبت دادن بی معرفتی میریخت بیرون! وقتی قطع کردم خیلی حس خوبی بود.

شاید بعضی وقتا بد نباشه بهم فحش بدیم و خوب که خالی شدیم، دوباره از نو شروع کنیم!

پ.ن۱. مجرد علاف اصلا فحش نیست، لذت ببرید ازش ولی آرزو میکنم به موقعش همتون مشابه شرایط کنونی من رو تجربه کنید و اون وقت می فهمید که آدما عوض نمیشن، این شرایطشونه که عوض میشه و از مجرد علاف به متاهل وری بیزی تغییر میکنه.

پ.ن۲. واقعا ممنون که روی لینک پست قبلی انقدر کلیک کردین! فقط ۵ تا کامنت خورده که اونم... اووووف! بعد جیمز تعداد کامنتای پست خودشو به رخ من میکشه که سر به فلک میزنه و سهم تدی فقط ۵ تاست... هیییع روزگار!


سرکارانه

اگه فکر کردین اینجا آپ شده،

اگه فک کردین اینجا میتونین یه مطلب جدید بخونین،

اگه فکر کردین میتونین اینجا از در و گهر های بنده مستفیض بشین،

خیلی بیجا کردین چون اینجا از این خبرا نیست ولی اونجا هست: 

( کلیک کنید پلیز)

 

Dance Me to the End of Love


تا حالا فکر کردی وقتی به بزرگترین آرزوهات رسیدی بعدش چیکار میکنی؟ وقتی اون نوکِ نوکِ قله ایستادی، وقتی که به راه پر از سنگلاخ و فراز و نشیب پشت سرت نگاه میکنی و با یه لبخند همه خستگیا رو در میکنی... 

من الان اون نوکِ نوک قله ام، من نه... ما! خیلی وقت بود که دیگه من وجود نداشت ولی همون نیم منی هم که بود که الان فقطِ فقط شده ما...

برام هنوز عجیبه وقتی از ما حرف میزنن... خونه ما، زندگی ما... یه دنیای ناشناخته در حال کشف زیبا... دنیای ما...

گاهی فکر میکنم زمان رو گذاشتن روی دور تند، تابستون رو که نفهمیدم چطوری گذشت، یکماه گذشته رو هم نفهمیدم، به همین سرعت سه هفته گذشت... سه هفته رویایی... سه هفته از وقتی که پایان همه دوندگی ها بود و شروع یه راه جدید.... وقتی که آرزوها رنگ واقعیت گرفت... وقتی که آرزوهای جدیدی شکل گرفتن...

آرزو میکنم همیشه همه چیز همینطور بمونه...

نه!

آرزو میکنم همیشه مثل همه این سالها، مثل همه این ماه ها و مثل همه این روزها... لحظه به لحظه همه چیز از خوب به سمت بهتر و پر از غافلگیری های ریز و درشتباشه...

پ.ن. عنوان این پست واسه خیلی ها آشناست... کلیپش رو میتونید توی لینک زیر ببینید:

Dance me to the end of love


لیریکس رو هم توی ادامه مطلب میذارم...


ادامه نوشته

دنیای صفر و یک فرندشیپ من

اومدم، بعد از حدود یک ماه! نه اینکه نخوام آپ کنم ولی خب حرفی هم برای گفتن نبوده، همه چیو نمیشه توی وبلاگ گفت و واقعا به این مطلب اعتقاد دارم. این آپ نکردن هم باعث یه عذاب وجدانی شده بود؛ بیشتر به خاطر حس مسئولیت نه فقط نسبت به وبلاگ، بیشتر نسبت به خواننده های وبلاگ. اونایی که چه خصوصی و چه عمومی گفتن چرا اینجا آپ نمیشه.

این بار واسه اونا آپ میکنم، اونایی که از اول بودن، اونایی که یهو پیداشون شد، اونایی که تازگیا اومدن، اونایی که با معرفت بودن، اونایی که بی معرفت بودن، اونایی که رفاقت رو با مهربونیاشون تموم کردن، اونایی که بهم نشون دادن رفاقت سن و سال نمیشناسه.

واسه اونایی مینویسم که اول فقط  یه آیدی روشن توی مسنجر بودن، یه شناسه ارزشی توی یه سایت خز و خیل، یه موجود ناشناخته، یه دوست کشف نشده؛ واسه اونایی که قرار بود توی دنیای مجازی من بمونن ولی نموندن، اونایی که از پشت صفر و یک پریدن توی دنیای واقعی!

نمیخوام دونه دونه اسم ببرم؛ هر کی این وبلاگ رو میخونه یا نمیخونه ولی با من آشناست میتونه این پست رو متعلق به خودش بدونه.

باید اینو زودتر مینوشتم، زمان تولدم، به خاطر اون همه محبتی که منو غافلگیر کرد و به گریه انداخت و واقعا نمیدونستم چطوری باید جواب بدم که حق مطلب رو ادا کرده باشم.

ولی بازم عقیده دارم که دیر نیست...

چیزی به دو سالگی تدی نمونده، دو سالی که به نظر من عمری بوده که زمان نه چندان کمی از اون کنار شماها گذشت با یه دنیا خاطره که باعث میشه خیلی خیلی این دو سال طولانی تر به نظر برسه. قرار نبود اینطوری بشه ولی چه میشه کرد که اگه بخوان دیوانه ترین، خز ترین، ارزشی ترین، بوقی ترین، رو اعصاب ترین، دوست داشتنی ترین و بهترین بچه های نت رو جدا کنن، حتما در کلیه موارد مدال طلا رو میگیرین.

به خاطر همه لحظاتی که خندیدیم، گریه کردیم، دعوا کردیم، رول زدیم، بچه شدیم، بزرگ شدیم، حرص خوردیم، کنار هم ایستادیم، از هم دور شدیم؛ به خاطر همه خاطراتی که برام رقم زدین،  روزایی که هرگز فراموش نمیکنم، میتینگهای عمومی و خصوصی مون؛ به خاطر بخشی از جمع شدن، به خاطر همه بچه بازیهایی که هیچوقت کسی قرار نیست ازشون درس بگیره، به خاطر سایتی که ما رو دور هم جمع کرد و از هم دور کرد، به خاطر فرندشیپ که کار دست همه ما داد!

به خاطر همه اینا ممنونم دیوونه های دوست داشتنی!

 ویرایش: خیلی بوقین، چرا به نهنگهای گرسنه خیلی خشمگین  غذا نمیدین؟

پ.ن.۱. آپ بعدی متفاوت خواهد بود، با ما باشید!

پ.ن.۲. دیوونه هایی که از بلاگفا کوچ کردن لطف کنند و لینک جدیدشون رو برام بذارن تا آدرس جدید رو سیو کنم! پیشاپیش تنک یو!!

نشر خزعبلات

تا حالا به این موضوع توی اطرافیانتون دقت کردین که:

بعضیا توی هر کاری دا و طلب میشن،

بعضیا هم توی هر کاری دا ف طلب!!

با تشکر از برادر عزیزم که قراره آتش نشان داف طلب بشه!

پ.ن.۱ کپی رایتش واسه خودمه ها!

پ.ن.۲. محض ابراز وجود بید!

 

قصه های مترو

توی هفته دو سه مرتبه ای از مترو استفاده میکنم، معمولا فقط یه فاصله ۳-۴ ایستگاه رو طی میکنم و اونم ساعت حدود هشت شبه و نسبتا خلوت. اما وقتی طی روز و ساعت شلوغی مجبوری فاصله طولانی تری رو از زیرزمین طی کنی، غیر از ازدحام، غیر از بوی عرق، غیر از مردمی که هم برای سوار شدن عجله دارن و هم برای پیاده شدن ،نکته ای که بیشتر از همه توی چشم میاد فروشندگانی اند که از این قطار به اون قطار سرگردون هستند. البت از حال واگنهای دیگه خبری ندارم چون همیشه توی یکی از اون واگنهایی هستم که روشون با رنگ زرد زده "Women Onlyٌ"، جایی که از دستمال کاغذی  فال حافظ دار گرفته تا لوازم آرایش و انواع پوشاک و غیره رو میشه در فاصله بین دو ایستگاه خرید.

پریروز وقتی از قطار پیاده شدم، عزمم رو جزم کرده بود که یه داستانک یا یه گزارش کوتاه از این ماجرا بنویسم، توی ذهنم کلی پرورشش دادم و به ابتدا و انتهاش فکر کردم اما امروز بطور کاملا اتفاقی و نمیدونم واقعا از کجا رسیدم به این وبلاگ:

یادداشت های دختر دستفروش مترو

جایی که اول فکر کردم فقط یک عنوانه برای بررسی یه مسئله اجتماعی ولی با خوندن وبلاگش، غیر از زبان ساده و شرح اتفاقات جالبش، من رو با زندگی این دختر تحصیلکرده که برای در آوردن خرج زندگی و تحصیلش این آبرومندانه ترین راهش بوده و از پایگاه اینترنت ایستگاه متروی هفت تیر وبلاگش رو به روز میکنه  آشنا کرد و از نوشتن اون آپ هم منصرف شدم.

وبلاگش اثر عمیقی روی من گذاشت، به شما هم خوندنش رو توصیه میکنم.

پ.ن.  آی نت، آی نت رنگ آبیت پیدا نیست! اصلا وقت نت اومدن نیست، وقتشم باشه، انرژیش نیست.

 

صدا، دوربین، حرکت

It's time we settled down

0.7%

سریال Heroes ، سیزن 1، اپیزود 19:

نیتن: همچین انفجاری نصف جمعیت نیویورک رو نابود میکنه.

لیندرمن: شش و نیم میلیارد نفر تو دنیا زندگی میکنن و جمعیت نیویورک چیزی کمتر از 0.7 درصد کل دنیاست. همه جوره این یه رقم قابل قبوله!

نیتن: همه جوره؟

لیندرمن: ببین، من گفتم مردم به امید نیاز داشتند؛ اما به ترسشون اعتقاد دارن.

نیتن: این دیوونگیه!

لیندرمن: این تراژدی، کاتالیزوریه واسه منافع بزرگتر. واسه تغییر! از بین خاکسترها، بشریت یه هدف مشترک پیدا میکنه. یه حس مشترک امید که درون حس مشترک ترس قرار گرفته. سرنوشت تو اینه که اون رهبری باشه که از این واقعه استفاده میکنه برای هدایت یک شهر،یک ملت...یک دنیا! حالا اعماق قلبت رو ببین. می فهمی که حق با منه!

------------------------------------------

Heroes سریالیه کاملا تخیلی و میشه گفت حرف خاصی هم برای گفتن نداره، اما طی 4 تا دیالوگ خیلی ساده، توی این اپیزود که یکی از بهترین اپیزودهای این سریال بود واقعیتی رو گفت که در عین اینکه واقعیت داره، پذیرفتن و باور کردنش سخته.

افرادی که برای منافع بزرگ،the Greater Good از نظر خودشون، قتل عام یه درصد کوچیک از جمعیت بزرگ دنیا به نظرشون ناچیز میاد، حتی اگه این رقم کوچیک برابر با چند میلیون از ساکنین یه شهر بزرگ باشه. بماند ارقام کوچیکتر از جوامع خیلی خیلی کوچیکتر...

پ.ن. 1. مصیبت ما نا تمامه، چه مرگ مظلومانه سهراب، چه پرواز ابدی 169 مسافر هواپیمای کاسپین.

پ.ن.2.  راستی روحت شاد ننه آقا!  

 

بانوی من

این یک گزارش میتینگ است و اگر تصور کردید هیچ ارزش دیگری ندارد خیلی بیجا کردید چون خیلی ارزشهای دیگر دارد و بسیار ارزشی است و زنده باد ارزشی ها!  

امروز، در این تاریخ بسیار تاریخی! و به یاد موندنی ،من- ملقب به تدی! و البته ملقب به کلی القاب دیگه  بر خلاف تموم سنگ اندازی های جناح سفید و سیاه، بالاخص جیغول و شهید ولدی، مفتخر، موفق و نائل به ملاقات با ملکه زیبای جزیره آوالان، لیدی مورگانا لیفای ملقب به بانوی من (دقت کنید بانوی من، نه بانوی شخص دیگر؛ استفاده از این لقب موجب پیگرد قانونی بویژه وقتی ماه کامل است، خواهد بود) است شدم!

قضیه اینجوری شد که به ما خبر رسید بانوی من قصد سفر به ولایت ما رو داره و چن روزی رو قراره مهمون ما، البت مهمون شهر ما باشن. خب من که اوایل هفته پیش رو خودم در سفر بودم ولی وقتی برگشتم از اونجایی که اول روی سر مسنجر خراب میشم، بسیار مشعوف شدم که بانویم را نیز آنلاین دیدم. اول خواستیم 18 تیر قرار بذاریم ولی خب ترسیدیم به ملکه آسیبی وارد شود خدای نکرده و اونوقت من می موندم جواب مردم آوالان رو با چه رویی بدم! این بود که بی خیال 5 شنبه شدیم و این یعنی احتمال دیدار کمتر میشد چون ممکن بود دیگه فرصتی پیش نیاد.

آااامـــــــــــــــــــــــا....

چون نیتمون پاک بود و خدا با ماست، موفق شدیم به قصد امروز صبح قرارمند شویم. بنده که از خوشحالی در پوست خود نگنجانده شده و شب تا صبح از فرط پروانه ای بودن اوضاع دل و جانم چشم بر هم ننهاده بودم روی دیوار خود پنجول کشیده و ساعت های باقیمانده تا دیدار را ثبت می نمودم، اینطوری:

||||| ||||| ||||| |||||

آااامــــــــــــــــــا.....

امان از آستاکبار خونخوار و سرنوشت بی مرام و تقدیر نافرجام، درست دیشب در اوج لحظه شماری از لیدی به من خبر رسید که چه نشسته ای تدی! فردا احتمالا کنسله و فکر نکنم بتونم بیام. اما اگه موفق بشم بهت خبر میدم که خودت رو به محل موعود پرتاب کنی.

ما نیز زانوی غم به بغل گرفته، یک چشم اشک و یک چشم خون، در حالی که به وضوح ردپای آستاکبار را در این توطئه می دیدیم، به امید فردا نشستیم!

و آما فردا!

زنگ گوشنواز گوشی و صدای دلنواز بانو خبر از دیدار می داد. در اینجا من عذر میخوام به این گندگی:

چون تصور میکردم راه ملکه دوره مقادیری دیر شد تا راه افتادم و کلیه چراغ قرمز های مسیر هم به آن تایم نرسیدن! من کمک کردن و خلاصه شرمنده بانوی من.

و چنین شد که من بانویم را دیدم، ابتدا از فاصله ای دور و بعد هی نزدیک و نزدیک تر...

و چه بانویی...

لیدی بودن از بند بند وجودش ساتع میشد و ما نیز سر تا پا چشم... ( از اون ور اشاره میکنن بیناموس بازی در نیار، چشم!)

پیامهای بازرگانی:

من در کنار لیدی دچار چندگانگی شخصیت میشم بخصوص به سبب دو نقش خاله مهربونه و بانوی من! برای نجات از این وضعیت خطرناک روحی باید اعلام کنم که این بانو واسه من یه آبجی دوست داشتنی و یه مشاور خیلی خوبه که همیشه از حرفاش و راهنمائیهاش استفاده کردم و یه عالمه دوسش دارم.

دینگ دونگ – ادامه گزارش

چنین شد که به راه افتادیم در مرکزی ترین نقطه شهر، به طرف دانشگاه تهران تا بانو کتاب بخره.  در اینجا به فرازهایی از سخنان تک درخت که مورگانا گفت و من به صورت مستقیم روایتش میکنم توجه شما رو جلب میکنم:

"طرف انقلاب و ولیعصر و دانشگاه و اینا نرو کلا!"

در همون لحظه نقل قول:

من و لیدی:

دانشگاه تهران:

بعدش رفتیم داخل کتابفروشی تا بانویم که خیلی دانشمند هم می باشند کتاب مورد نظرش رو پیدا کنه و ما مونده بودیم عجب عالمی داره شیمی که هیچی ازش نمی فهمیم و همیشه این فرمول های واکنش برای ما زبانی بوده است به سختی چینی!  خلاصه بانو کتابش رو خرید و در سلامت کامل از محدوده میدون خطرناک انقلاب خارج شدیم و عزم موزه هنرهای معاصر کردیم.

هوا بس ناجوانمردانه گرم بود و کم مونده بود کف آسفالت آبپز بشیم.

خلاصه همینطور پیاده گس (گز؟) می کردیم و از در و دیوار صحبت میکردیم و کلی غیبت () بچه های جادوگران شد و بعضی اتفاقات مرور شد.  بعد بانوی من برای نینی شون میخواست کادو بگیره و چنین شد که اول رفتیم کانون پرورش فکری که در اونجا با یک عدد... بگم؟ بگم؟ با یک عدد بوف کور مواجه شدیم، اسنادشم موجوده، ایناهاش:   

عکس 1

نکته: قابل ذکره که ایشون برای انحراف افکار نوگلان این مرز و بوم از رنگ مورد داری استفاده کرده، نه فقط در یکی بلکه در دو مورد:

عکس 2

و البته این عکسها هم به عنوان سند تکمیلی موجوده:

عکس 3

عکس 4

نکته: اون دست بانوی منه ها!

نتیجه ای که ما گرفتیم این بود که این آقا دم از شاعری و نویسندگی میزنه بعد میره کتاب کودکان چاپ میکنه و تازه اونم آموزش زبان! واقعا که!

بعد با آقای ابراهیمی خدافسی کردیم و رفتیم از توی پارک لاله بریم موزه که فامیل بانویم تماس گرفت و قرار شد بره پیشش و با هم برگردن، در نتیجه موزه کنسل شد.  خلاصه راه افتادیم سمت میدون فاطمی و در راه در مورد اینکه گرگینه بهتر است یا خون آشام بحث کردیم و من در نهایت مثل همیشه تسلیم شدم چون من فقط ماهی یه بار زورم به ملکه میرسه که اونم پناه میبره به آوالان ولی ملکه هر شب میتونه دندونهای تیزش رو در گوشت من فرو کنه و من هیچ مفری ندارم!

دقایقی بعد از رسیدن به میدان فاطمی فهمیدیم که اشتباهی شده و باید برگردیم سر جای اولمون، اونجا من بانویم را به فامیلشون تحویل دادم! و با کلی اشک و ناله و آه از هم جدا شدیم، عهه!

عجب گزارش درامی شد! ولی واقعا واسم به یاد موندنی بود امروز، یکی از بهترین دوستانی که از سایت پیدا کردم رو دیدم فقط شرمنده که انقدر هوای تهران داغ بود بانوی من!

پ.ن. 1 من باب پست قبلی باید عرض کنم که بنده مردم آزارم! جوری مینویسم که ایجاد شبهه می کند گاهی. من هیچ مشکل چشمی ندارم و دید دو دیده ام نیز کامل است!

پ.ن. 2 بنده جامعه پزشکان را از جامعه دکتران زین پس جدا کرده و از همین تریبون اعلام میکنم که کچلی مختص پزشکان است و بس!

پ.ن. 3 (به شامپو) چرا، آسمون خیلی وقته که افتاده... قدیما اون بالا بالا ها بود، عظیم و دست نیافتنی، مگه نه؟

 

اندر احوالات یک طبیب چشم!

وارد مطب چشم پزشکی میشم؛ آقای جوجه دکتر که برای اثبات دکتر بودنش قدم در راه کچلی ارثی کلیه همکاراش گذاشته داره با موبایل حرف میزنه و در عین حال با اشاره سر و اینا با من سلام علیکم میکنه که کلا با توجه به سابقه ای که از اخلاقش دارم باعث سورپرایزم میشه و همینطوری هاج و واج وسط مطب ایستادم که با اشاره دست روی صندلی مربوطه میشینم و در و دیوارو نگاه میکنم و انگشتام رو میشمارم که کم و زیاد نباشه که یهو..

ج.د. (جوجه دکتر): خیلی خوب میشه ایشون رو ببینم آقای دکتر

من:

در همین لحظه متوجه حالت دستپاچه جیم دال شده و با دقت بیشتری به مکالمه ش گوش میدم

ج.د.: چجور خونواده ای هستن؟ هه هه هه... نه منظورم اینه که خشک مذهبی که نیستن؟

من:

ج.د. :درسته بله من با مامان هم صحبت کنم حتما تماس میگیرم که ببینمشون

در عین حال تمام وسایل روی میزش رو یه دور جابجا کرده و دوباره سر جاش گذاشته...

من:

ج.د.: متولد ۶۳، باشه مرسی حتما تماس میگیرم، خدافس

تق!

ج.د.:

من( در احوالات درونی خودم):

دکتر!: خب لطفا چونه تون رو بذارین اینجا!

باور بفرمائید خیلی سخت بود جلوی خنده ام رو بگیرم ولی خب درسته که پروردگار عالم بنده رو کنجکاو خلق کرده و به قول ستاره شاخکام می جنبه! اما خب تقصیر منشی دکتره که منو چند مین دیرتر نفرستاد تو تا شاهد شنونده این مکالمه نباشم و این نیش که میخواست تا بناگوش برسه رو انقدر تحت ریاضت بسته موندن قرار نمیدادم

 در کل به نظرم این روزا دیگه دوران معرفی و اینا گذشته، بخصوص دکتر جماعت خیلی باید بی عرضه باشه که واسه یافتن کیس مناسب متوسل به بقیه بشه؛ اینم از اون تئوریهای منه که باید طلا گرفت!

پ.ن.۱ پارسال این موقعا بود که اون یکی دکترم گفت شماره چشمت تغییر کرده و نمیتونی عمل کنی، امروز فهمیدم که بینایی هر دو چشمام ده از ده شده!

پ.ن.۲ ما همه خوبیم، خدا رو شکر!

پ.ن. ۳ اسمایلی یه آدم الکی خوش!

 

ندا نام تمام دختران این سرزمین است

 

نگاه کن
چه فروتنانه بر درگاه ِ نجابت به خاک مي‌شکند
 

رخساره‌يي که توفان‌اش
 
 
  مسخ نيارست کرد.
 

چه فروتنانه بر آستانه‌ی تو به خاک مي‌افتد
آن که در کمرگاه ِ دريا
دست حلقه توانست کرد.
 

نگاه کن
چه بزرگ‌وارانه در پای تو سر نهاد
آن که مرگ‌اش ميلاد ِ پُرهياهای هزار شه‌زاده بود.
نگاه کن!
 
 
پ.ن.۱. احمد شاملو.
پ.ن.۲. سکوت آزار دهنده بود.
پ.ن.۳. روحت شاد. 

 

قسم به قلم و آنچه می نویسد

می نویسم تا فراموش نکنم چون زمان روی همه چیز غبار فراموشی می پاشه،

می نویسم تا فراموش نکنم آن همه شوقی که داشتیم، آن همه امید، آن خنده های بی انتها،

می نویسم تا فراموش نکنم لحظه شماری هایمان تا آن روزی که روسیاهی اش به "شبش" موند،

به نگاه نا امید محمد که سعی کرد به من امید بده،

به دستای سرد کسری که بهت زده بود،

به بیداری با دوستانم تا خود صبح، به یاسی که همه ما رو فرا گرفت، به حافظی که در جوابمون از شکست گفت،

به شروع بیخوابی ها، آشفتگی ها، سرخوردگی ها

به اشکهایی که ریختیم از این همه بی عدالتی و دروغ، به فریاد پیر و جوون زیر چماق های افراد نا"شناس"، به پر پر شدن دانشجوهای بی دفاع

به اونایی که بی بهانه بازداشت شدن،

به پیام هایی که خواستیم بفرستیم و نشد

به تماس هایی که خواستیم بگیریم و نذاشت

به بیگناهانی که برای خونشون همه سیاه پوشیدیم

به شمعهایی که بر افروختیم

به فریادی که در سکوت برآوردیم

به بانگ الله اکبری که شد سرود شبانگاه ما

و به دریای سبزی که هنوز خشک نشده قسم میخورم که هر چی پیش آید هیچوقت تا عمر دارم این روزها، این احساس سرخوردگی و نا امیدی، این خشمی که فروکش نمیکنه، این بغضی که آروم نمیشه رو فراموش نکنم.

قسم میخورم که فراموش نکنم! 


ديگر چه مي توانستيم كرد ،براي در هايي كه نگهباني مي شدند
ديگر چه مي توانستيم كرد ،براي انها كه در بندمان كردند
ديگر چه مي توانستيم كرد ،براي خيابان هايي كه ممنوعمان كرد
ديگر چه مي توانستيم كرد ،براي شهري كه خوابيده بود؟
ديگر چه مي توانستيم كرد ،براي زنی كه گرسنه بود و تشنه
ديگر چه مي توانستيم كرد ،براي ما كه بي دفاع بوديم
ديگر چه مي توانستيم كرد ،براي شبي كه زاده شد
ديگر چه مي توانستيم كرد ،براي ما كه عاشق بوديم؟


شعر از پل الوار


پ.ن. لطفا در کامنت هایی که میذارید دقت کنید تا مجبور به ویرایش یا بستن کامنت ها نشم.


مویه کن سرزمین من

رویای شیرین من، رویای شیرین سبز من از برای تو نابود شد. خواستم از نو بسازمت، همه خواستیم

افسوس، افسوس که چنگال تیره اش از مشت گره کرده من قوی تر بود

افسوس که یکباره خواب زیبایم تبدیل شد به کابوسی ناتمام

 آمدی، آمدم، آمدیم تا نیاید؛ بدرقه اش کردیم و سرود آزادی خواندیم، هم صدا نام یک مرد را فریاد زدیم، تنها نبودیم.

یک تن بودیم در قالب انسانهایی سبز تا بی نهایت، قطره ای بودیم که به یک ندا دریا شدیم

افسوس که دریای نیلگونم جولانگه  تشنه ای شد پرمدعا

 لبخند زدیم، من به تو، تو به من، ما به هم؛ با یک رنگی پیاممان را بشارت دادیم،  سینه به سینه نقلش کردیم، حکایت می ساختیم، داستان می شدیم و تاریخی به وسعت سبز ایران

افسوس که تاریخم پیش از نگاشته شدن به نام دیگری ثبت شد

 سه رنگت را دوست داشتیم، دلمان بهرت می تپید، با هم همیشه خواندیم از تو مرز پر گهر ؛ سبزی  و طراوتت را کردیم نماد خویش و پرچم را سپردیم به او

افسوس که آن هنگام فراموش کردیم بگوئیم تا ابد بدرود

 هر چند دیر اما بدرود ای پرچم سه رنگ، مویه کن سرزمین من

 

پ.ن. ساعت حدود هشت شب شنبه است، توی مترو نشستم و برای اولین بار مطلبی که باید نوشته میشد رو روی کاغذ نوشتم چون دلم طاقت این سکوت رو تا رسیدن به خونه نداشت. خدایا، دارم دیوونه میشم. با این بغض و خشم فرو خورده چه کنم؟ کنار دستم زنی همراه دخترهای جوونش داره غض غض میخنده، چطور میتونه بخنده؟ مگه وقتی عزیزی رو از دست میدیم میتونیم بخندیم؟ مگه ایران عزیزم از دست نرفت؟ پس چرا خفه نمیشن؟

 

پ.ن. یکشنبه است، دیروز به لطف قطع و وصل بلاگفا نتونستم مطلب رو بفرستم. صحنه ای رو دیدم که یادم نمیره، یه گروه سپاهی در خیابون گلبرگ و دو سه تا پسر بچه ای که سنشون به ده سال هم نمی رسید و کاور ارتشی پوشیده بودند و باتوم به دست داشتند...

پ.ن. دوشنبه صبح!