دست نوشته های من

زندگی آتشگهی دیرینه پا بر جاست ... گر بیفروزیش رقص شعله اش تا بیکران ها پیداست

دست نوشته های من

زندگی آتشگهی دیرینه پا بر جاست ... گر بیفروزیش رقص شعله اش تا بیکران ها پیداست

زخم

در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد .

این درد ها را نمی شود به کسی اظهار کرد ، چون عادت دارند که این درد های باور نکردنی را جزو اتفاقات پیش آمد های نادر و عجیب بشمارند و کسی بگوید یا بنویسد ، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند – زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شراب و خواب مصنوعی بوسیله ی افیون ومواد مخدره است – ولی افسوس که تاثیر اینگونه دارو ها موقت است و به جای تسکین پس از مدتی بر شدت درد می افزاید .

 

بوف کور / صادق هدایت

 

 

اولین داستانک من

آن میوه ، میوه ی دانایی نبود بلکه میوه ی شیطان بود


آدم میوه ای را که حوا به او داده بود ، به دهانش نزدیک کرد . حرف های حوا او را به خوردن وا می داشت .

چشم هایش را بست و میوه را در دهانش قرار داد .
صدایی در درونش پیچید ...
- تو را دیگر وسوسه خواهم کرد ، تو را با غرایزت وسوسه می کنم
آدم از آن به بعد خود را پوشاند
- تو را به حسادت و خیانت می کشانم ...
از آن دم آدم حسد را بر خود حرام کرد و خیانت را گناه دانست .
- تو را وا می دارم که بهشت را فاسد کنی !
آدم فکر کرد و گریست ... می خواست بهشت برای فرزندانش باقی بماند . با ناله از خدا خواست :
- خدایا ، ما را از بهشت بیرون کن ! به همان دلیلی که می دانم و می دانی .
خدا خواسته را اجابت کرد و آدم و حوا را به زمین فرستاد .
آدم این کار را برای ما کرد

پ.ن : این اولین داستانکیه که خودم نوشتم ! نمی دونم خوب شده یا بد ولی هر چی باشه اولیه ...

ماه و پلنگ عشق ...

نخستین بار گفتش کز کجایی

بگفت از دار ملک آشنایی

بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند؟

بگفت انده خرند و جان فروشند

بگفتا جان فروشی در ادب نیست

بگفت از عشق بازان این عجب نیست

بگفت از دل شدی عاشق بدین سان؟

بگفت از دل تو میگویی من از جان

بگفتا عشق شیرین در تو چون است؟

بگفت از جان شیرینم فزون است

بگفتا هر شبش بینی تو در خواب؟

بگفت آری چو خواب آید! کجا خواب؟

بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک؟

بگفت آنگه که باشم خفته در خاک

بگفتا گر خرامی در سرایش؟

بگفت اندازم این سرزیر پایش

بگفتا گر کند چشم تو را ریش؟

بگفت این چشم دیگر دارمش پیش

بگفتا گر نیابی سوی او راه؟

بگفت از دور شاید دید در ماه

بگفتا دوری از مه نیست در خور

بگفت آشفته از مه دور بهتر

بگفتا گر بخواهد هرچه داری؟

بگفت این از خدا خواهم به زاری

بگفتا دوستیش از طبع بگذار

بگفت از دوستان ناید چنین کار

بگفت آسوده شو کاین کار خام است

بگفت آسودگی بر من حرام است

بگفتا رو صبوری کن در این درد

بگفت از جان صبوری چون توان کرد؟

بگفت از صبر کردن کس خجل نیست

بگفت این دل تواند کرد دل نیست

بگفت از عشق کارت سخت زار است

بگفت از عاشقی خوشتر چه کار است؟

بگفتا جان مده! بس دل که با اوست

بگفتا دشمنند این هر دو بی دوست

بگفتا در غمش میترسی از کس؟

بگفت از محنت حجران او بس

بگفتا هیچ همخوابیت باید

بگفت ار من نباشم نیز شاید

بگفتا چونی از عشق جمالش؟

بگفت آن، کس نداند جز خیالش

بگفت از دل جدا کن عشق شیرین

بگفتا چون زیم بی جان شیرین

بگفت او زان من شد! زو مکن یاد

بگفت این کی کند بیچاره فرهاد

بگفت ار من کنم در وی نگاهی؟

بگفت آفاق را سوزم به آهی

چو عاجز گشت خسرو در جوابش

نیامد بیش پرسیدن صوابش

به یاران گفت کز خاکی و آبی

ندیدم کس بدین حاضر جوابی

مناظره خسرو با فرهاد

نظامی گنجوی

حکایت ماه و پلنگ عشق

عشق ، پلنگی ست که در رگ هایم می دود. پلنگی که می خواهد تا خدا خیز بردارد.

من این پلنگ را قلاده نمی بندم و رامش نمی کنم. حتی اگر قفس تنم را بشکند.

خدا ماه است و این پلنگ می خواهد تا ماه بپرد.حکایت پلنگ و ماه عجب ناممکن است. اما هر چه ناممکن تر است، زیباتر است.

پلنگ عشق به هوای گرفتن ماه است که به آسمان جست می زند؛ اما هزار هزار هزار فرسنگ مانده به ماه می افتد. دره های جهان پر از پلنگان مرده است که هرگز پنجه شان به آسمان نرسیده است.

خدا اما پرش پلنگ عشق را اندازه می گیرد، نه رسیدن اش را .

و پلنگان می دانند که خدا پلنگی را دوست تر دارد که دورتر می پرد!

--

پ.ن1 : نمی دونم چی بگم ؟ خیلی وقت بود آپ نکرده بودم ... سعی می کنم دیگه چیزی اگه به ذهنم اومد بنویسم ، شاید چیزایی رو که همش رو خودم نوشتم .