دست نوشته های من

زندگی آتشگهی دیرینه پا بر جاست ... گر بیفروزیش رقص شعله اش تا بیکران ها پیداست

دست نوشته های من

زندگی آتشگهی دیرینه پا بر جاست ... گر بیفروزیش رقص شعله اش تا بیکران ها پیداست

بازگشت

به دلیل اینکه آدرس جدید مشکل پیدا کرد و نتونستم اونجا آپ کنم تصمیم گرفتم دیگه وبلاگ رو بذارم کنار اما دیگه نمی شه توی این مدت یه دفتر رو جایگزینش کرده بودم .

حالا اول بازی مرگ رو می نویسم که خیلی دیر شده .

 

مرگ آدم ها رو دوست داره ؟ یا از اونا متنفره ؟

به دعوت دوست عزیزم سهراب منم به نوشتن این بازی شروع می کنم .

شاید خاطره های من به اندازه ی خاطره های شما مرگبار نبوده باشن ! و با خودشون فقط خطری کوچک همراه داشته باشند ؛ حتما این لطف خدا به من بوده که خاطره ی خیلی خطرناکی ندارم  . ولی این

1 . من از همون اول کاری می کردم که دیگران نازم رو بکشن . وقتی به دنیا اومدم بچه ای جالب بودم چون همون موقع زردی نوزادی ، که بعضی نوزادها می گیرن ، رو گرفتم ! برای همین چند روزی رو توی بیمارستان بودم و همه رو چشم به انتظار گذاشتم ! همه به خصوص مامان بابام نگرانم بودم و منم زردی رو شکست دادموخوب شدم و هیچ مشکلی پیش نیومد . البته این خطر مرگ بود :دی

 

2. تقریبا 4 سالم بود و بیشتر فامیل خونه ی دایی مهمون بودیم . داییم به دلیلی که یادم نمیاد برای چند دقیقه باید به مغازه ی دوستش می رفت ، که قرار شد بابای من هم با اون بره ؛ منم با هاشون رفتم . وقتی به اونجا رسیدم من پس از گذشت چندین لحظه حوصلم سر رفت و به بالا و پایین پریدن و بازی کردم . از طرفی دیگر لبه ی شیشه ی میز دوست داییم شکسته و بسیار تیز شده بود . در یکی از پرش های من تصادفی رخ داد و با اون لبه ی شیشه  برخورد کردم . اونم کجای بدنم بالای چشمم یعنی کمی بالاتر ابروم و باعث شد اون جا دو بخیه بخوره و باز هم همه رو نگران کنم .

 

3. پنج سالم بود و رفته بودیم کیش مسافرت ، بیرون از هتل کنار یه خونه قرار شد چند دقیقه برای استراحت بمونیم . چند دقیقه که گذشت متوجه جیغ خواهرم شدم که با کلمات بریده و اشاره به کنار من به بقیه گفت که یه مار که فکر کنم سفید رنگ بود کنارمه . من هم توسط بابام در اپسیلون ثانیه از اون جا نجات یافتم و بعدش بابام در اون خونه رو زد و بهشون گفت که یه ماره هست ، اونا هم گفتن که آره این جا زیاد مار داره :D و اومدن مار بخت برگشته رو کشتن و ما هم اونجا رو ترک گفتیم ! ( سمانه این خاطره مثل خاطره ی مار تو بود ! هان !)

 

4. حالا دیگه 7 سالم شده بود و به دبستان می رفتم و فقط با قلمی که تیز بود می نوشتم . در حال تراشیدن مداد با تراش رومیزیم بودم که متوجه شدم مداد داخلش گیر کرده . از اون جایی که می دونستم تراش به میز متصل شده شروع به کشیدن مداد از داخل تراش کردم که... ناگهان ... مداد با فشار از داخل تراش خارج شد و به بالای پیشونی من خورد و باز هم چشمم از خطر صدمه دیدن نجات یافت . اگر کسی به پیشونیم خیلی نزدیکه بشه و خیلی دقت کنه شاید بتونه جای اون نقطه ای که باقی مونده رو ببینه .

 

5 . خوشبختانه اتفاق خاصی نیافتاد تا همین چند وقت پیش که منم مثل کمیل و سمانه یه تجربه ی تازه که ظاهرا بهش می گن بختکی :دی کردم . راستش صبح زود ساعت پنج بلند شدم از خواب که درس بخونم ( این عادت منه وقتی امتحان دارم برای مرور یا خوندن چیزای جدید صبح بلند می شم ) بعدش زودتر از زمان مورد نظر درس تموم شد ؛ دوباره رفتم که بخوام و ... احساس کردم از پایین پاهام دارم سنگین می شم . این سنگینی تا سرم ادامه داشت احساس کردم دارم می میرم ولی با تکون دادن دستم به حالت اول برگشتم و هیچ اتفاقی نیافتد .

 

خب ، انقدر دیر کردم که همه دعوتن !!!

 

--------------

 

دو  داستانک  زیر رو حتما بخونیدشون حرف هایی که می خوام بزنم توش هست :

 

داستانک اول : فقر

 

روزی یک مرد ثروتمند پسر کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد که مردمی که در ان جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب رو در خانه ی یک روستایی به سر بردند .

در راه بازگشت و در پایان سفر ، « مرد از پسرش پرسید سفر چطور بود ؟»

پسر پاسخ داد : « عالی بود پدر! »

پدر پرسید : « آیا به زندگی آنها توجه کردی ؟»

پسر پاسخ داد :« فکر می کنم!»

پدر پرسید:« چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟»

پسر اندکی اندیشید و سپس به آرامی گفت : « فهمیدم ما در خانه یک سگ داریم اما آنها چهر تا . ما در حیاطمان فانوس های تزئینی داریم اما آنها ستاره ها را .. حیاط های ما به دیوار هایش محدود می شود اما باغ های آنها بی انتهایند ...! »

در پایان حرف پسر ، زبان مرد بند آمد . پسر اضافه کرد : « متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعا چقدر فقیر هستیم »

 

پس بیاین راحتتر باشیم و خودمون رو بالا ندونیم .

 

.............

اینم داستانک مورد علاقه ی من :

 

شکلات های دوستی

 

با یک شکلات شروع شد . من یک شکلات گذاشتم کف دستش . او هم یک شکلات گذاشت توی دستم . من بچه بودم ، او هم بچه بود . سرم را بالا کردم ، سرش را بالا کرد . دید که مرا می شناسد . خندیدم .

گفت : دوستیم / گفتم : دوست دوست / گفت : تا کجا ؟ / گفتم : دوستی که تا ندارد ./ گفت : تا مرگ ؟ / گفتم : من که گفتم دوستی تا ندارد / گفت : قبول ، تا آنجا که همه دوباره زنده می شوند ، یعنی زندگی پس از مرگ . باز هم با هم دوستیم . تا بهشت ، تا جهنم ، تا هرجا که باشد من و تو با هم دوستیم . / خندیدم و گفتم : تو برایش تا هر کجا که دلت می خواهد یک تا بگذار . اصلا یک تا بکش از سر این دنیا تا آن دنیا . اما من اصلا تا نمی گذارم / نگاهم کرد . نگاهش کردم . باور نمی کرد . می دانستم . او می خواست حتما دوسی مان تا داشته باشد . دوستی بدون تا را نمی فهمید .

 

گفت : بیا برای دوستی مان یک نشانه بگذاریم / گفتم : باشد تو بگذار / گفت : شکلات . هر بار که همدیگر را می بینیم یک شکلات مال تو و یکی مال من ، باشد ؟ / گفتم : باشد .

 

هر بار یک شکلات می گذاشتم توی دستش او هم یک شکلات توی دست من . باز هم دیگر را نگاه می کردیم . یعنی که دوستیم . دوست دوست . من تندی شکلاتم را باز می کردم و می گذاشتم توی دهانم و تند تند آن را می مکیدم . می گفت : شکمو ! تو دوست شکمویی هستی / و شکلاتش را می گذاشت توی یک صندوق کوچولوی قشنگ . می گفتم : بخورش / می گفت : تمام می شود . می خواهم تمام نشود . می خواهم برای همیشه بماند .

صندوقش پر از شکلات شده بود هیچ کدامش را نمی خورد . من همه اش را خورده بودم . گفتم : اگر یک روز شکلات هایت را مورچه ها بخورند یا کرم ها ، آن وقت چه کار می کنی ؟ / گفت : مواظبشان هستم / می گفت : می خواهم تا موقعی که دوست هستیم / و من شکلاتم را می گذاشتم توی دهانم و می گفتم : نه نه . دوستی که تا ندارد . »

 

یک سال ، دوسال ، چهار سال ، هفت سال ، ده سال و بیست سال شده است . او بزرگ شده است . من بزرگ شده ام . من همه شکلات ها را خورده ام . او همه شکلات ها را نگه داشته است . او امده است امشب تا خدا حافظی کند . می خواهد برود آن دور دورها . می گوید : می روم ، اما زود بر می گردم . / من می دان می رود و بر نمی گردد . یادش رفت به من شکلات بدهد . من یادم نرفت و یک شکلات گذاشتم کف دستش . گفتم : این برای خوردن ./ یک شکلات دیگر هم گذاشتم کف آن دستش و گفتم : این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت / یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلات هایش . هر دو را خورد . خندیدم می دانستم دوستی من « تا » ندارد . مثل همیشه . خوب شد همه شکلات هایم را خوردم . اما او هیچ کدامشان را نخورد . حالا با یک صندوق پر از شکلات نخورده چه خواهد کرد ؟؟

 

ببخشین اگر این دو داستان رو بد تایپ کردم . عجله ای بود . داستان دومیه یعنی شکلاته از زری نعیمیه . راستی یادتون باشه ماها ... شکلات هامون رو بخوریم....

 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
یکتا پنج‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 06:20 ب.ظ http://www.Kelasavalia.blogfa.com

داستانکت! جالب و قشنگ بود، حوصله سر بر نبود.

و بازی با مرگت هم باحال بود، با اینکه زیادی خطرناک و اینا نبودش.. فقط من به بختک اطمینان ندارم که وجود داشته باشه، این حالت شاید یه جوری سفت شدن رگ ها یا از این چیزهای علمی باشه! امیدوارم ثابتش کنم که هِی تو و سمان و کمیل نگین بختک افتاد رومون! (همر)

سامان جمعه 5 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 05:03 ب.ظ

امین جان وبلاگت خوبه از قسمت داستانکاش خوشم اومد

سهراب شنبه 6 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 04:19 ب.ظ http://igw.blogsky.com

نظر خاصی ندارم فقط بدون که خوندم دیگه ... ;)

از داستانک ها خوشم اومد ! بازی با مرگت خسته کننده بود ! هیجان نداشت :D

سامان پنج‌شنبه 11 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 10:50 ق.ظ

جالب بود

واقعا دمت گرم جمعه 17 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 12:09 ق.ظ

سلام داش امین تو که به این قشنگی داستانک می نویسی پس چرا داستانهای من رو بدون اسم نویسنده و بی اجازه کپی کردی {فقر / کرم شب تاب } .
نوش جونت ولی این رو میگم خودت قضاوت کن اگه کسی داستانک هات رو بی اجازه کپی کنه چی می گی ... من چی بگم ...
خداحافظ

بابا چیه ریختین روم ؟ هان ؟ خب شمات خودتون نمی دونین داستانک هاتون از کجان ؟ اونا ماله شما نیستن ! من اونا رو از سایت نورنار که ماله آقای عرفان نظرآهاری برداشتم که همه هم نوشته ی خود ایشونن و همینطور تو وبم تو نظر ها گفتم ! آقای نظر آهاری ملت اهل قلم می شناسنش و خیلی سرشناسه ...
وقتی اطلاعاتی از چیزی ندارین که توی وبتون می زنین همینه دیگه ! حتی نمی دونین کی نوشتش . البته ببخشید ها !

در ضمن دیگه این آخریه که نوشته ی خودم بود .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد