-
نوستالژی
شنبه 26 اردیبهشتماه سال 1388 13:55
اگر چه مدتیه به بازی وبلاگی نوستالژی دعوت شدم ... اما به دلایلی الان دارم می نویسم ... از سهراب عزیز هم ممنون که من رو به بازی دعوت کرد . خب ُ نوستالژی... یعنی آرامش توی جاده ی برگشت از مسافرت با خانواده یعنی توی یه کلام می شه خلاصه کرد خانواده ، فامیل ، دوستان ، مدرسه ،درس و... البته نجوم. یعنی گریه با چشمای بسته ....
-
یک پنجره برای ...
دوشنبه 21 بهمنماه سال 1387 23:01
یک پنجره برای دیدن یک پنجره برای شنیدن یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی در انتهای خود به قلب زمین میرسد و باز میشود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم سرشار میکند و میشود از آنجا خورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان کرد یک پنجره برای من کافیست «فروغ...
-
گاه بهار هم گیر می کند در آسانسور
دوشنبه 30 دیماه سال 1387 15:08
برق رفته بود و بهار گیر کرده بود و باران می بارید در آسانسور! خب وقتی که برق نباشد ماه می چسبد به سقف آسمان نصف النهارها و مدارها می چسبند به سقف زمین! این به سقف زمین و آسمان چسبیدن را جدی نگیر اما این برق ها و باران ها جدی ست! و این که گاه بهار هم گیر می کند در آسانسور! ترجمه شعرِ بهار در آسانسور سروده علی رضا قزوه...
-
از ماست که بر ماست
پنجشنبه 26 دیماه سال 1387 12:54
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خواست وندر طلب طعمه پر و بال بیاراست بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت امروز همه عرش زمین زیر پر ماست بر اوج چو پرواز کنم از نظر تیز می بینم اگر ذره ای اندر ته دریاست گر بر سر خاشاک یکی پشه بجنبد جنبیدن آن پشه عیان در نظر ماست بسیار منی کرد و ز تقدیر نترسید ببنگر که ز چرخ جفا پیشه چه برخاست...
-
بخشش
یکشنبه 15 دیماه سال 1387 20:11
بر او ببخشایید بر او که گاه گاه پیوند دردناک وجودش را با آب های راکد و حفره های خالی از یاد می برد و ابلهانه می پندار که حق زیستن دارد بر او ببخشایید بر خشم بی تفاوت یک تصویر که آرزوی دوردست تحرک در دیدگان کاغذیش آب میشود بر او ببخشایید بر او که در سراسر تابوتش جریان سرخ ماه گذر دارد و عطر های منقلب شب خواب هزار ساله...
-
آسمان هر کجا همین رنگ است ؟
پنجشنبه 7 آذرماه سال 1387 23:42
من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که می بینم بد آهنگ است بیا ره توشه برداریم ، قدم در راه بی برگشت بگذاریم ؛ ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟ پ.ن: البته هر سازی هم بد آهنگ نیست . پ.ن 2 : شعر رو از داستان تلخون صمد بهرنگی برداشتم که فکر کنم خودش هم نقل کرده . ویرایش : شعر از مهدی اخوان ثالثه !
-
زخم
دوشنبه 27 آبانماه سال 1387 20:40
در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد . این درد ها را نمی شود به کسی اظهار کرد ، چون عادت دارند که این درد های باور نکردنی را جزو اتفاقات پیش آمد های نادر و عجیب بشمارند و کسی بگوید یا بنویسد ، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی...
-
اولین داستانک من
پنجشنبه 16 آبانماه سال 1387 15:53
آن میوه ، میوه ی دانایی نبود بلکه میوه ی شیطان بود آدم میوه ای را که حوا به او داده بود ، به دهانش نزدیک کرد . حرف های حوا او را به خوردن وا می داشت . چشم هایش را بست و میوه را در دهانش قرار داد . صدایی در درونش پیچید ... - تو را دیگر وسوسه خواهم کرد ، تو را با غرایزت وسوسه می کنم آدم از آن به بعد خود را پوشاند - تو...
-
ماه و پلنگ عشق ...
سهشنبه 14 آبانماه سال 1387 14:42
نخستین بار گفتش کز کجایی بگفت از دار ملک آشنایی بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند؟ بگفت انده خرند و جان فروشند بگفتا جان فروشی در ادب نیست بگفت از عشق بازان این عجب نیست بگفت از دل شدی عاشق بدین سان؟ بگفت از دل تو میگویی من از جان بگفتا عشق شیرین در تو چون است؟ بگفت از جان شیرینم فزون است بگفتا هر شبش بینی تو در خواب؟...
-
ای کاش...
دوشنبه 15 مهرماه سال 1387 19:55
کاش در دهکده عشق فراوانی بود توی بازار صداقت کمی ارزانی بود کاش اگر گاه کمی لطف به هم می کردیم مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود کاش به حرمت دل های مسافر هر شب روی شفاف ترین خاطره مهمانی بود کاش دریا کمی از درد خودش کم می کرد قرض می داد به ما هر چه پریشانی بود کاش به تشنگی پونه که پاسخ دادیم رنگ رفتار من ولحن تو انسانی...
-
کرم شب تاب
پنجشنبه 11 مهرماه سال 1387 01:04
کرم شب تاب روز قسمت بود . خدا هستی را قسمت می کرد . خدا گفت : چیزی از من بخواهید . هر چه که باشد شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است . و هرکه آمد چیزی خواست . یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن . یکی جسه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز . یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان...
-
تغییر دنیا
شنبه 6 مهرماه سال 1387 16:48
پسر کوچکی ، روزی هنگام راه رفتن در خیابان ، سکه ای یک سنتی پیدا کرد . او از پیدا کردن این پوب ، آن هم بدون هیچ زحمتی ، خیلی ذوق زده شد . این تجربه باعث شد که او بقیه روز ها هم با چشمان باز سرش را به سمت پایین بگیرد و در جستجوی سکه های بیشتر باشد . او در مدت زندگیش ، 296 سکه 1 سنتی ، 48 سکه پنج سنتی ، 19 سکه 10 سنتی ،...
-
بازگشت
سهشنبه 2 مهرماه سال 1387 22:41
به دلیل اینکه آدرس جدید مشکل پیدا کرد و نتونستم اونجا آپ کنم تصمیم گرفتم دیگه وبلاگ رو بذارم کنار اما دیگه نمی شه توی این مدت یه دفتر رو جایگزینش کرده بودم . حالا اول بازی مرگ رو می نویسم که خیلی دیر شده . مرگ آدم ها رو دوست داره ؟ یا از اونا متنفره ؟ به دعوت دوست عزیزم سهراب منم به نوشتن این بازی شروع می کنم . شاید...